ذهنم اون موقع هنگ کرده بود نمیدونستم چیکار کنم، از طرفی یاد مارتین نمیزاشت از طرف دیگه هم باید کارشو تموم میکردم ، نمیدونم چرا اما اختیار خودمو از دست دادم و بوسیدمش ، نامردی هم نکرد مرتیکه و منو محکم به خودش چسبوند ،
بعد از چند دقیقه خودشو ازم جدا کرد .
مونده بودم چی بگم که گفت
ـ هایلی عاشقتم بیش از اندازه
منم به ظاهر گفتم
ـ منم همینطور
اما در واقعیت اینطور نبود احساس میکردم دارم به لحظهی انتقام نزدیک تر میشم ،
که گفت
ـ من دارم میرم سر کار دیگه لازم نیست تو کاری کنی اگه برونا اومد ردش کن بره
منم سرمو به نشونهی تایید تکون دادم سریع رفتم تو حال و گوشیمو برداشتم ، دیدم یه پیام ناشناس برام اومده،.
ـ عشقم فردا بیا پارک فلورا دلم برات تنگ شده
تعجب ورم داشته بود اما بعد چند لحظه با خودم گفتم نکنه مارتین باشه نمیدونم چرا اما جایه این که خوشحال باشم ناراحت بودم ،
رفتم تو اشپزخونه غذا مو خوردم و بعد برای تمیز کردن حیاط رفتم نگهبانه جلو در وایستاده بو که یاد صحنهی مرگ اون پسر بیچاره افتادم ،
یه لحظه با خودم گفتم
ـ خاک تو سرت یادت نیست سر هیچ و پوچ خانوادتو به خاطر این عوضیا از دست دادی
یادت رفته که چه بلاهایی سرت اوردن
همینطور با خودم حرف میزدم که شنیدم نگهبان داره به یکی خوش امد میگه
ـ سلام خانم خوش اومدین
ـ سلام رودریگو برادرم کو؟
ـ ارباب گفتن مرخصی گرفتن
ـ مرخصی پس چرا پیش من نیومده
ـ نمیدونم
ـ نیمار کجاست رفتن سر کار
ـ اها پس من تو خونه منتظزرش میمونم
با خودم گفتم
ـ دخترهی هرزه
و رفتم بالا که اومد کنارم و سلام کرد و با لبخند موزیانه ای رد شد و رفت تو خونه
ـ هایلی
وقتی اسممو صدا کرد اروم گفتم
ـ چایی نخورده پسر خاله هم شده
و
ـ بله خانم
ـ میشه برام چایی بیاری
ـ چشم
براش چای رو بردم و بعد رفتم بالا تو اتاقم حدود چند ساعت گذشت ، رفتم پایین نزدیکای اومدن اون پسره
دخترهی عوضی داشت سیگار میکشید رفتم تا شام حاضر کنم که نیمار اومد تو گفت
ـ هایل..
ـ وقتی برونا رو دید حرفشو قطع کرد و گفت
ـ تو اینجا چیکار میکنی
دختره ی سریش سریع خودشو بهش چسبوند نه اینکه از پسره خوشم بیادا نه واقعا خیلی سیریش بود که پسره کنار زدش
ـ ببین برونا منو تو دیگه بدرد هم نمیخوریم
ـ چی؟ !
منظورتو نمیفهمم واقعا نکنه که...
اره همش به خاطر این دخترهی خدمتکاره همش به خاطر این دخترهی عوضی اون اومد و زندگیمو خراب کرد اره من عاشقتم چرا نمیفهمی
که نیمار زد تو گوشش یه لحظه دلم به حال دختره سوخت که گریش گرفت و وسایلشو برداشت و رفت قبل از اینکه از در برن بیرون برگشت و گفت
ـ نیمار من عاشقت بودم اما تو یه روز جزای این کار مزخرفتو میبینی و سریع رفت بیرون
ـ که نیمار رفت سمت اتاقش
ـ نیمار شام نمیخوای ؟
ـ نه هایلی الان وقتش نیست
برای جلب توجهش باید یه خورده خودمو لوس میکردم
ـ برای اینکه با دوست دخترت بهم زدی از من طلب کاری مگه من گفت که ازش جدا شی اگه تقصیر منه بگو تا از اینجا برم که به سمت برگشت و سریع به سمتم اومد رنگم پریده بود نمیدونستم باید چیکار کنم اما همونجور خشکم زد که گفت
ـ من برای جدایی از اون هرزه ناراحت نیستم برای این نارحتم که چیزایی رو که لایق خودش بود به تو نسبت داد ،
و بعد پیشونیم رو بوسید و دستی به موهام کشید و رفت تو اتاقش
و بعد گفت شام رو هم ببر بیرون تا من بیام با هم بخوریم ،.
با خودم گفتم :
اخجون کم کم دارم به لحظهی انتقامم نزدیک میشدم ، اما یه لحظه با خودم گفتم
ـ ولی بهش نمیخوره پسربدی باشه، بس کن هایلی این افکار کثیفتو از ذهنت پاک کن یادت باشه برای چی اومدی اینجا شامو بردم رویه میز تو حیاط چیدم و و سر میز نشستم
که نیمار اومد و
ـ به به چه بویی راه انداختی پرنسس
ـ ما اینیم دیگه
ـ از خود راضی
بازم که زرد پوشیدی؟
ـ دوست داشتم
ـ گفتم اگه یه وقت چیزیت شد تقصیر خودته
ـ بیشعور
غذام که تموم شد بعد از جمع کرپن ظرفا وقتی داشتم میرفتم تو اتاقم نیمار رو به مبل نشست بود و تلویزیون نگاه میکرد ،
گفت ـ هایل نرو بالا
اگه میشه امشبو بیا پیش من بخواب
ـ ها؟؟
ـ بیا دیگه
ـ قول میدی کاریم نداشته باشی ؟
ـ اره
ـ خب باشه رفتم تو اشپز خونه و یه چاقویه جیبی از تویه کشو برداشتم و گزاشتم تو جیبم
از اشپزخونه اومدم بیرون که گفت
ـ بیا
ـ من
ـ اخه خوشگل خانم به غیر از منو تو کس دیگه ای اینجا هست ؟
ـ نهـ خب بیا و رو پام بشین
رفتم نلو و منو رو پاش نشوند موهامو زد کنار و باخودش اهنگ میخوند همینطور با موهام ور میرفت که یهو کنار گردنمو بوسید ،
من از رو پاش بلند شدم و گفتم
ـ هی قرار نشد از اینکارا کنیا
ـ من قولی ندادم
ـ نیمار
ـ ای قربون نیمار گفتنت بشم
شوخی کردم کاریت ندارم حالا بریم ،.
رفتیم تو اتاق که بلیزشو در اورد تا بره رویه تخت وقتی رفت به من اشاره کرد که منم برم
رفتم رویه تخت که دیدم دستاشو دورم حلقه کرد دستاش خیلی گرم بود اما این اولین باری بود که کنار یه مرد به جز بابام میخوابیدم، خیلی حس عجیبی داشت ، اما یاد بابام عتش این انقامو تازه تر کرد ،.
ـ هایلی
ـ بله
ـ واقعا عاشقتم
ـ منم
با تردید گفتم
و چشمامو بستم که احساس کردم اومد روم و پلکامو بوسید ،
ـ نی قرار نبود این که
که اومد کنارم ، و خوابید
چشمامو رو هم گزاشتم رفتم بالا سرش تا رفتم چاقو رو از جیبم بردارم
دستمو گرفت
ـ این چیه؟
ـ ها؟؟
ـ ها نداره هایلی این چیه ؟ تو جیبت چیکار میکنه
رنگم پریده بود لال شده بودم نمیدونستم چم شده بود
ـ تو میخواستی منو بکشی ؟
ـ ها نه
داد زد
ـ پس چی میخواستی چه غلطی کنی ها؟
چه غلطی میخواستی کنی
ـ من فکر میکردم تو با بقیه فرق داری
برونا از پشت خنجر میزد اما تو از روبه رو تنها فرقت با اون همینه
گریم گرفته بود نمیدونستم چرا
که گفت :
وسایلتو جمع میکنی فردا گورتو از این خراب شده گم میکنی
یا همین الان
یالا
با گریه از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق وسایلامو جمع کردم و از خونه رفتم بیرون با اینکه پشتم بهش بود اما نگاهشو رو خودم حس میکردم، از در رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین حس ناراحتیم دوسویه بود ،
از یه طرف برای اینکه چرا کارو نا تموم گزاشتم از طرف دیگه چرا قلبشو شیکستم ،داشتم میرفتم بیرون که پسر نگهبانه گفت
ـ خانم هایلی کجا میرید
ـ من دیگه اینجا کار نمیکنم و جواب سوالت دارم میرم قبرستون
ـ وا
و از در رفتم بیرون خیابونا خیلی تاریک بود حتی صدای زوزهی شغال هم نمیومد قدم میزدم همینجور
گوشیمو گرفتم تا به سوزان زنگ بزنم
ـ جواب بده دیگه جواب بده لعنتی
ـ که گوشی قطع شد
قدم میزدم و گریه میکردم باد موهامو نوازش میکرد
اشکام همینطور پخش شد ،.که دیدم دختر و پسری همو میبوسن نمیدونم چرا اما احساس میکردم چیز مهمی رو از دت دادم ،.
به راهم ادامه دادم تا به یه بار رسیدم باورتون میشه دختری مثل من که همچین ادمی نبود از بار سر در بیاره انقدر مشروب خوردم که حالم خیلی بد شده بود سریع از بار زدم بیرون چند تا عوضی هم بهم دست میزدن اصلا از این شرایط خوشحال نبودم ، خودمو از دست اونا فراری دادم کوتمو در اوردم و انداختم رو دوشم و به راه رفتنم ادامه دادم
همش تلو تلو میخوردم تا اینکه احساس کردم افتادم و دیگه چیزی ندیدم ، خیلی حس بدی بود خیلی خیلی.........
YOU ARE READING
MAFIA GIRL
Non-Fictionهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم