٭٭٭
صبح از خواب بلند شدیم تو بغل هم
ـ چشمامو باز کردم
هنوز بیدار نشده بود چشمامو بستم و پیشونیه نیمار رو بوسیدم و بعد رفتم تو اشپزخونه
و صبحونه رو اماده کردم ،
وقتی نیمار اومد پایین ، منو دید و
ـ او خوشگله چه کرده
لبخندی زدمو بعد شروع کردیم به خوردن صبحونه و حرف زدن
ـ هایلی
ـ بله
ـ امشب اینجا پارتی داریم
ـ پارتی؟
ـ اره جشن نامزدیمون
ـ چی؟؟؟
ـ چی نمیخوای مگه
ـ چرا اما انقدر زود
ـ اره تازه دیرم شده
اگه این بچه بدنیا بیاد که نمیتونیم با مازدواج کنیم
ـ راست میگیا
ـ من همیشه راست میگم بیب
خندم گرفته بو از این بچه بازیاش
اما از اینکه جشن نامزدیمون همین امشبه خیلی ناراحت بودم
ـ هایلی چیشد؟
ـ هیچی
ـ ببین بیب لباسی که امشب قراره بپوشی رو هم گزاشتم تو اتاقت
ـ باشه
ـ خب دیگه من میرم هانی
ـ باشه تا بعد
ـ بای
رفتم بالا تو اتاقم وقتی لباسرو دیدم فکم از تعجب باز موند
خیلی خوشگل بود الماس کاری شده بود و بعد یه جعبه رویه میز دیدم برش داشتم و بازش کردم .،
انگشتر الماسی توش بود باورم نمیشد خیلی خوشحال بودم دستم کردمش
و بعد رفتم پایینن دیدم زنگ در به صدا در اومد
ـ نیمار ؟؟؟؟
ـ بله
ـ بازم تو اینجا چه غلطی میکنی
فکر میکردم خیلی وقت پیش گورتو گم کردی از اینجا رفتی
ـ نه فکر کنم این تویی که باید گورتو گم کنی
ـ بندازینش بیرون
ـ چشم خانم
ـ خانم؟؟؟؟
ـ اره هایلی خانم نامزد اربابن
ـ چی؟؟؟؟ نامزدددد؟؟؟؟؟؟؟؟
ـ ارهه
ـ حالا هم گمشو
ـ و رفت
همونطور که داشت میرفت همش میگفت
ـ امکان نداره تو یه جادوگری صاحرهی هرزه
ـ من هرزه نیستم این تویی که هنوز به نیمار چسبیدی بعد از بروکاپتون
ـ اه نیمار
ـ سلام
ـ چیزی شده عزیزم ؟؟
ـ اه نه هیچی نشده
ـ اما ناراحتی
ـ اره ناراحتم چرا هنوز برونا میاد خونت و میره و هنوز به اسم کوچیک صدات میزنه
ـ بیبی چرا انقدر عصبانی ای
ـ عصبانی نباشم ؟
ـ نه اون دیگه تموم شده اون یه رابطهی فیک و زوری بود اما الان تو رو دارم
ـ جدی میگی
ـ اره من تا به حال بهت دروغ گفتم؟
ـ نه
ـ خب پس چی میگی؟
ـ هیچی
خب دیگه بیب الان دیگه داریم به شب نزدیک میشیم من باید برم حاضر شم برای اولین شب رویایی مون کنار هم
ـ باشه برو تا منم برم حاضر شوم
رفتم بالا رفتم تو حموم تا دوش بگیرم
اب گرم خیلی حالمو جا اورد بعد رفتم و لباس شبمو پوشیدم و خدمتکارم اومد و موهامو درست کرد و اون یکی ارایشم کرد و بعد رفتم پایین مهمونا اومده بودن صدایه اهنگ بلند شد .
وای نیمار واقعا هات شده بود همینطور خیره بهش بودم اروم اروم از پله ها میرفتم پایین وقتی رسیدم پایین دستمو گرفت و گفت
ـ افتخار میدین
دستمو تو دستش گزاشتم و شروع به رقصیدن کردیم بعد کمی رقصیدن
شروع کرد به معرفی دوستاش به من
ـ هایلی این دنی دوست و همکارمه
ـ خوشبختم
ـ منم از اشناییت بدبختم هههههههههه
لبخند مصنوعی ای زدم و اروم گفتم
ـ بی مزه
بعد رفتیم احوال پرسی با بقیهی دوستاش
بعد رفتیم تا باخانوادش اشنا بشم
ـ پس تویی ان دختر زیبای دلبرا که دل پسرمو برده
ـ هایلی مادرم هستن
ـ خوشبختم
و بعد مادرش صورتمو بوسید
و گفت
ـ به جمع ما خوش اومدی
ـ ممنون
و بعد از کلی رقصیدن به حیاط رفتیم ،
و دست منو گرفت و به سمت یکی از درختا کشید دورمون پر از مهمون بود که
ـ هایلی ...
ـ بله
ـ با من ازدواج میکنی
ـ بله
و بعد منو رو هوا چرخوند و منو بوسید همه برامون دست میزدن این شب یکی از رویاییترین شب های عمرم بود
واقعا زیبا بود بعد از رفتن مهمونا انقدر خسته بودم که رویه مبل تو حال خوابم برد
YOU ARE READING
MAFIA GIRL
Non-Fictionهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم