HOSPITAL

24 3 0
                                    

ـ خدا رو شکر بهوش اومدی
ـ من کجاممم؟ اینجا کجاست؟
ـ عزیزم تو تو بیمارستانی و اینم خبر جدید تو مامان شدی
ـ مامان!!  به این زودی
ـ اره ددختر کوچولوت خیلی عجله داشت زود اومد
نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال واقعا حس عجیبی بود  .
ــ یعنی الان بچم چی میشه؟
ـ فعلا باید تا هشت ماه تویه دستگاه شبیه ساز باشه تا کاملا حالش خوب خوب بشه و یک وقت مریض نشه
گریممم گرفته بود که در اتاق باز شد
ـ اوا اقای بابا اومد من تنهاتون میزارم فعلا
نیمار اروم اروم اومد سمتم و
ـ تو خوبی ؟
گریم گرفت و با بغض گفتم
ـ چطور میتونم خوب باشم وقتی بچم اینطوریه
اومد و دستمو بوسید
ـ نگران نباش بیبی خوب میشه
با حالت سوالی نگاهش کردم که گفت
ـ من به این بیمارستان اعتماد دارم خیلی پیشرفتهس حتما تا هشت ماه دیگه دختر خوشگلمون هیلاری رو میبریم خونمون
ـ هیلاری؟!
ـ اره دیگه
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
ـ الکی برا خودت نه ببر نه بدوز
من یه اسم دیگه انتخاب کردم
ـ میشه بپرسم چه اسمی ؟
ـ نه به خودم مربوطه
بعد لبخندی زد و گفت
ـ چشم خانم خودخواه حتمااا
و بعد از اتاق رفت بیرون
خدایا یعنی از این بدبختی بیشتر چرا انقدر بلا داره سرم میاد الان تو این زمان  بچه ؟؟
چرا الان اخه؟
شروع کردم به گریه کردن هم به حال خودم هم به حال دخترم که هیچ گناهی نداشت و
الکی قاطی بازی کثیف زندگی من شد.
بعد از کمی با خودم کلنجار رفتن در اتاق باز شد
و مارین رو دیدم با تعجب بهش نگاه کردم
ـ مارین؟!
تو اینجا چیکار میکنی؟
ـ چیه دختر چشم چمنیه غرغورو ؟
برات غذا اوردم بده؟؟؟
ـ نه ،مرسی
ـ افرین
ـ شما که تازه نامزد کردین پس چطوری به این زودی بچه دار شدین؟
به من و من افتادم نمیدونستم چی بگم همینطوری کپ کرده بودم که گفت
ـ بیشتر به تو رفته تا به مارتین
همون حین که داشتم غذا میخوردم سرفمممم گرفت 
که اومد و زد به پشتم
ـ چت شد  ؟؟؟؟ هایلی؟؟؟
ـ تو چی داری میگی من منظورتو نمیفهمم
ـ خوبم میفهمی اون بچه بچهی برادرم مارتینه
ـ من کسی به نام مارتین نمیشناسم
ـ خودتو نزن به اون راه دختر خوبم میشناسی؟
ـ نه من نمیشناسم این هم دختر خودم و نیماره
ـ پس معلومه نیمار خیلی عجله داشته و پوزخندی زد و از جاش بلند شد و رفت بیرون
رنگم مثل گچ سفید بود نمیتونستم چیزی بگم ؟
این اغاز بد بختی من بودد
اغاز بد بختیم
بعد از اینکه غذامو خوردم  ظرف غذا رو از شدت عصبانیت به پایین پرت کردم میدونستم دارن یه چیزیو از من مخفی میکنن اخه اصلا با عقل جور در نمیومد که بچه ای که هنوز یه ماهش هم نشده  به دنیا بیاد .
این موضوع داشت خیلی منو ازار میداد خیلی تا اینکه سرم مو کندم و هرچی دور و برم بود و پرت کردم رو زمین و جیغ زدم ،.
ـ بگید بچم چی شده؟؟ بگیننن وگرنه خودمو میکشم
پرستارا و نیمار و مارین اومدن تو به من ذل زده بودن
نیمار : هایلی عزیزم لطفا اروم باش
ـ چجوری میدونم دارین دروغ میگین بچه ی من  مرده  اصلا همچین چیزی وجود نداره که بچه ی یه ماهه بتونه زنده بمون بگین چیکارش کردین ، همین حالا وگرنه خودمممممو همین جا میکشم دو تا از پرستارا اومدن منو بگیرن
ـ ولم کنین عوضیا ی متقلب ولم کنینن
که یه امپول که نمیدونم چی بودو زدن تو دستمممم
و از هوش رفتم

وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان نبودم کنار شومینه رو مبل بودم با سرمی که بهم وصل بود .
سرم گیج میرفت خیلی گرمم بود عرق کرده بودم دیدم نیمار اومد کنارم
ـ هایلی عزیزم
ـ به من نگو عزیزم
ای کاش با هیچکدوم از شما ها اشنا نمیشدم
ای کاش الان مادر پدرم زنده بودن داشتم زندگیمو میکردما ، تو نوزده سالگی بچه میخواستم چیکار که حالا با از دست دادنش انگار نصف وجودمو از م گرفتن
ـ هایلی لطفا اروم باش
ـ چجوری ؟ اگه جایه من بودی و این همه بلا سرت میومد اینطوری حرف نمیزدی
حالا هم برو ببخشید اما نمیتونم فعلا با کسی حرف بزنم نیاز دارم تنها باشم
نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و گفت
ـ اگه این چیزیه که تو میخوای باشه پس موقع شام میبینمت
و بلند شد و رفت گریم گرفت سرنوشت هیچ کس به اندازهی من شوم نبود.
نشسته بودم رو به شومینه خونه رو سیاه پوش کرده بودن
تا  اینکه خوابم برد

** Dream  **

چشمامو باز کردم تویه یه جاده بودم ماشینی چپ  کرده بود  سریع سمتش دوییدم وقتی بهش رسیدم کسی توش نبود برگشتم باد شدیدی می وزید
که
کیتلینو دیدم اون طرف جاده داشت اهنگ گوش میداد با خوشحالی سمتش رفتم
ـ کیتتت عزیزمممم تو زنده ای
وقتی بهش رسیدم
ـ ببخشید اما من نمیشناسمتون
این حرفش منو ازار داد یه خورده جلو تر رفتم
مامان و بابامو دیدم
ـ مامان بابا
که مامانم برگشت و نگاهم کرد
ـ هایلی عزیزم
+اون هایلی نیست اون یه غریبس
دیگه نگاهش نکن
گریم گرفتتت
ـ چرا اینجوری میکنیننن چرا مگه من چیکار کردم همینطور گریه میکردمممم
که دیدم  یه مرد که یه بچه بغلشه  دار ه نزدیکم میشه
ـ چیه عشقم چرا ناراحتی ، هان ، نمیدونی چرا اینجوری میکنن ؟ همش به خاطر خودته
خودت ،
اگه دوست داشته باشی میتونم تو رم بیارم اینجا
سرمو تکون دادم و جیغ و گفتم
ــ نههههه

END OF DREAM

و از خواب پریدممممم
نفس نفس میزدم بد جور عرق کرده بودم که نیمار اومد بالا سرم
ـ خوبی؟ عزیزم ؟
نفسم داشت بند میومد نمیتونستم حرف بزنممم
ـ ا ... اب .... میخوام
ـ اب براش بیارین
دستی به سرم کشید و گفت
ـ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست

اب و که اوردن خوردم 
ـ ببین نی من ... من
ـ تو چی؟
ـ من نمیتونم دیگه ادامه بدم
ـ منظورت چیه؟
عزیزم تو خواب بد دیدی فقط همین
چیکار به رابطمون دارییی
هان؟
ـ دیگه نمیتونم ادامه بدمم  اصلا نمیتونم  که حرفمو با گذاشتن لباش رو لبامم قطع کرد
بعد از دو دقیقه  خودمو ازش جدا کردم
هر جفتمون نفس نفس زدیم که پیشونیمو بوسید و
ـ عاشقتم لطفا دیگه همچین چیزی نگو
لطفا بعد دست به موهام کشید و رفت تو اشپزخونه
غذا رو برام اورد غذا رو میزاشت تو دهنم  ،
بهم نگاه کرد و پوزخند زد
غذا تو خوردی اماده شو باید ببرمت حموم
ـ چی؟
ـ اره دیگه  نکنه میخوای کثیف بمونی؟
ـ نه نمیخوام
ـ پس حرفم نباشه
سریع غذا تو بخور
سعی میکردم غذامو دیر تموم کنم ، تا نرم حموم اما تا به خودم اومدم دیدم غذام تموم شده
نیمار اومد
ـ خب بیبی سرمت که تموم شده و...
بعد سرمو از دستم کند و منو بلند کرد و برد بالا به سمت حموم
ـ ولممم کن نی تو رو خدا
ـ نمیشه
ـ نی پلیز
ـ اینجا پریز برق نیست تو حموم داریم
وقتی رسیدیم لباسامو در اورد و منو گذاشت تویه وان بعد بلیز و شلوارشو دراورد تنها لباس زیرش تنش بود تا به حال اونجوری ندیده بودمش راستش خیلی بد  ترسیده بودم
خیلی
که اومد و شروع کرد به شستنم
وقتی به بدنم دست میزد حس خیلی عجیبی بهم دست میداد  ،

MAFIA GIRLWhere stories live. Discover now