sanctuary

31 3 0
                                    

رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم ، موهامو دم اسبی بستم ، و رژ لب تیره  ای زدم و بعد از اتاق رفتم بیرون
ـ واووو دختر خیلی زیبا شدی
ـ مرسی
ـ بیخود نیست عاشقت شدم اون چشمات دیوونه کنندهس
خودشو نزدیکم کرد تا منو ببوسه که
ـ نه تو رو خدا تازه رژ لب زددم
ـ اوکی چون تو میگی عشقم
لبخندی زدم داشتم میرفتم بیرون که جوزف گفت
ـ اوه داداش و ابجی دارن میرن رفیق بازی منو نبرین به مامان سوزی میگم،
ـ برو بگو من موندم سوزی کی تو رو زاییده
ـ ابجی مراقب خودت باش این خیلی منحرفه
ـ از تو منحرف تر نیستم
لبخندی به بچه بازیاشون زدم که سوار ماشین شد
ـ تو کی ماشین گرفتی ؟
ـ وقتی رفتی خیلی چیزا تغییر کرد اما جات خیلی خالی بود
ـ مرسی دلم برای همتون تنگ شده بود اما معلومه سوزی از دستم ناراحته
ـ ولش کن فکر میکنه خیلی کار اسونیه
همینکه تونستی از دست این حرومزاده ها جون سالم به در به ببری کلی کاره
تویه دلم از دست مارتین عصبانی شده بودم و داشتم بهش  فحش میدادم، نمیدونم چرا
که ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم ،
کمرمو گرفت و به خودش چسبوند جایه پارک منو اورده بود بار
ـ اینجا که پارک نیست مارتین
ـ میدونم عشقم
ـ په برای چی اومدی ؟
ـ یه کاری
ـ چه کاری؟ بیب
ـ میفهمی
رفتیم تو بار به چند نفر سلام کرد همه بد مست بودم داشتم ازش میترسیدم بعد چند دقیقه که خیلی مست کرده بود ،  بلند شد و دستمو کشید برد طبقهی بالا مونده بودم
در یه اتاقو باز کرد و منو کشید اون تو  و پرتم کرد رویه تخت ، و خودش اومد روم
ترسیده بودم رنگم مثل کچ سفید شده بود بلیزشو تو تنش جر داد و رو من نشست
ـ مارتین لطفا اینکارارو نکن
ـ  چقدر امشب هات شدی
ـ لطفا
ـ میخوامت بیب
نمیتونم خودمو کنترل کنن
خم شد روم و لباسمو  تو تنم پاره کرد ، داشتم گریه میکردم که شروع کرد به بوسیدن بدنم
وقتی از بوسیدن بدنم خسته شد شروع کرد به مکیدن لبام ، به زور خودمو ازش جدا کردم
با گریه بهش گفتم
ـ لطفا ولم کن که در همون حین دوباره منو بوسید ،.
کمربندشو از کمرش باز کرد واقعا ترسیده بودم
ـ داری چی چی چییی،..... چیکار میکنی
کمربندو بست به پاهام و بعدد....................

MAFIA GIRLWhere stories live. Discover now