اولش ترسیده بودم استرس داشتم که دیدم از پله ها اومد پایین سرمو انداختم پایین
که دیدم داره میاد طرفم ،.
ـ تویی مهمون ناخونده ی من
جوابی ندادم
که چونمو گرفت و سرمو اورد بالا وقتی نگاش کردم خشکم زد خیلی هات بود اما یه لحظه یاد مرگ پدر و مادرم و حرف مارتین افتادم و خودمو جمع و جور کردم.
و گفتم،
ـ شما خودتون استخدام نامهی منو امضا کردین؟
ـ امضا ؟
اها
پس تو هایلی هستی ؟ ؟
ـ بله
خب برو تو اتاقت خیلی کار داری برا انجام دادن برو
تویه دلم داشتم بهش فحش میدادم پسره بیشعور این چه طرز حرف زدن بایه خانمه
داشتم میرفتم تویه اتاق که گفت
ـ اونجا حق نداری بری اتاقت اونورر ه
منم سریع به سمت اون یکی اتاق رفتم وسایلمو رو تخت گزاشتم ، لباسه مخوصه خدمتکارا رو انجا دیدم ،
یخورده چندشم شد اخه خیلی داغون بود ، لباسمو عوض کردم موهامو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم داره از خونه میره بیرون ،.
انگار پشت سرشم چشم داشت لعنتی سریع بهم گفت
ـ تا من برمیگردم خونه رو مرتب کن غذا رو هم حاضر کن و بعد از خونه رفت بیرون از شدت عصبانیت علامته فاک رو نشون دادم و رفتم خونشو تمیز کنم تقریبا یکی دو ساعت مشغول تمیز کردن خونش بودم بعد رفتم تویه اشپز خونه و
گفتم
ـ به به دیگه بهتر از این نمیشه من تا به حال غذا درست نکردم ، که گوشیمو برداشتم تا بلکه از اینترنت یه غذا پیدا کنم ،
اینترنتو روشن کردم اما انگار انتن نمیداد.
دیدم یه صدا پخش شد
ـ استفاده از اینترنت ممنونعه ممنوعه
ترسیده بودم اما به خاطر این موضوع ناراحت بودم سریع وا فای و خاموش کردم
رفتم تو یخچالو نگاه کردم دیدم که چیزی نداره
ـ خدایا واقعا شکرت
در فریزر و باز کردم ، دیدم که یه مرغ درسته بود خدا رو شکر کردم که مادرم قبل از مرگش بهم طرز درست کردن مرغ بریون رو یاد داده بود ،
غذا رو درس کردم و رفتم تو اتاقم .
که صدیه در رو شنیدم انگار اومد
سریع رفتم تو سالن
ـ سلام اقا
ـ سلام
ـ بفرمایید غذا
ـ نمیخوام ،
ـ اما برا شما درست کردم ،
ـ گفتم که نمیخام
و کتشو پرت کرد وسط سالن
و رفت تو اتاقش
با خودم گفتم
ـ حیف کوفت براتو اشغال این جواب محبتمه واقعا که سوزان راست میگفت همتون حروم زاده و بی خاصیتین ،.
بعد رفتم غذا رو گزاشتم تو سینی از اتاقش اومد بیرون و جلویه مبل روبه رویه تلویزیون نشست،
غذا رو بردم جلوش
وقتی سرشو اورد بالا
ـ مگه حالیت نمیشه نمیخوام و غذا رو پاش داد گریم گرفت و سریع رفتم تا از خونه برم بیرون
که دستمو گرفت
ـ ببین دختر یا نباید وارد این خونه میشدی یا حالا که وارد شدی اجازهی بیرون رفتن نداری
هرکی اینجا اومده نتونسته بره میفهمیی
لال شده بودم ، گریم گرفته بود سریع رفتم تو اتاقم و شروع کردم گریه کردن
YOU ARE READING
MAFIA GIRL
Non-Fictionهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم