لایِق؟نالایِق؟

243 35 9
                                    

اوایل بهار بود و هوا نه سرد بود و نه گرم.هنوز یه سوزی از سرما احساس میشد ولی نه خیلی.من جلوی پنجره‌ی بزرگ هتل ایستاده بودم و به ارومی قهومو میخوردم. به هیچ چیز خاصی فکر نمیکردم.چیزی وجود نداشت تا درگیرش باشم.
خوشبختانه هری دیگه راجب اون شب مسخره حرفی نزد.منم چیزی نگفتم.فیلم داره به ارومی پیش میره.بیش تر از دوماه از شروع کار گذشته.دلم واسه خونه تنگ شده.گوپر هنوز برنگشته.دکترش گفت که بدنش ضعیف شده.اون حساسه و فقط هم غذاهای عالی و بهترین چیز هارو می‌خواد،و اگه نباشه،مریض میشه.باید به کی بسپارمش؟کسی که همه‌ی این چیزهارو رعایت کنه؟نایل؟نه اون بیشتر وقتش یا تو اجراست یا داره غذا میخوره.اونطور که باید به گوپر نمیرسه.مگی؟نههه اون از گوپر متنفره.کافیه من برم اون زود از شرش خلاص میشه.رز؟نه اون احتمالا بعد من میره تا پیش کس دیگه‌ای کار کنه.هری؟اوه فاک.اونا همو میکشن.یعنی باید چیکار کنم؟عجیبه نه؟من تا کمتر از دوسال دیگه میمیرم و بزرگترین نگرانیم اینه که باید سگمو به کی بسپرم.امیدوارم بعد از رفتن من ناراحت نشه.
حالا که دارم به زمان باقی موندم فکر میکنم میترسم.بیشتر از همه می‌خوام بدونم چی میشه؟چجوری میمیرم؟ممکنه قبل از این که زمانم تموم بشه کسی بفهمه؟یا خودم باید به کسی بگم؟شاید باید به مگی بگم،تا بدونه بعد مرگم چه توضیحی باید بده.البته جف زحمت اینکارهارو قبول کرده.سرمو تکون دادم تا فکر های بی‌پایان از سرم بیرون بره. کم کم باید حاضر میشدم برای فتوشات هایی که قرار بود بگیرم.حموم کردم و موهای خیسمو چپوندم تو کلاه و یه لباس گرم پوشیدم و به پارکینگ رفتم.دیروز و امروز بخاطر مشکلی که واسه سارا پیش اومد فیلم برداری کنسل شد.دوروزی بود که از هری خبر نداشتم.
یکم کار داشتم،زودی اماده شدم و رفتم بیرون.
رفتم توی ماشین و به راننده گفتم بره به یک اسباب بازی فروشی.وقتی رسیدیم رفتم داخل و کلی عروسک و چیز های دیگه خریدم.کلی چیز های بامزه‌ی دخترونه و پسرونه.من هر سال کریسمس اینکارو انجام میدم.عاشق اینم که به بچه ها کادو بدم. از قبل با مگی هماهنگ کرده بودم که امسال قرار بود به کدوم یتیم خونه این کادوهارو بفرستیم.به علاوه‌ی بچه های خودم. نزدیک های نیویورک یه یتیم خونه‌ی کوچیک هست.حدود ۲۰ تا بچه اونجاست.اونا دوست داشتنی و کوچولو و مهربونن.وقتی کنار اونام واقعا احساس مادر بودن میکنم.البته امسال تحویل کادوهای اونارو به مگی سپردم.بعد از تحویل کادوها به هتل برگشتم. رفتم داخل اتاقم. یک قهوه دیگه خوردم.هوس پنکیک کردم.یه مقداری درست کردم و اهنگ گوش دادم.تلویزیون و روشن کردم و شبکه هارو بالا پایین کردم.هیچ چیز جذابی برای دیدن پیدا نکردم.ولی البته که بازار اخبار همیشه داغه.
"بله،همونطور که میبینید،هری و کمیل رو بعد از سپری کردن یک شب خوب در رستوران در حال برگشت به هتلشون هستن.هنوز چیز زیادی از خبر های اون کنار لوری نگذشته بود که ما شاهد نزدیکی اون به کمیل هستیم.شاید هم حق با اونا بوده و اونا فقط دوست معمولی بودن. انگار هری معیار خاصی برای انتخاب دوست دختر هاش داره و قد بلند معیار اصلی لیستشه.کی میدونه؟
از خبر های قرار گذاشتن ها و جدایی ها که بگذریم میرسیم به عروسی های باور نکردنی.جاستین ببیبر و هیلی بالدوین رسما ازدواجشون رو تایید کردن و از طرفی هم مایلی و نامزدش لیام عروسی کوچکی رو شب کریسمس تدارک....."
تلوزیون و خاموش کردم. به من چه که کی ازدواج کرد و کی صاحب دوست دختر جدید شد؟به درک.خب پس اگه یکم عقل داشته باشن میفهمن که من قد بلند نیستم و تو اون لیست فاکی هری با اون معیار های مادر فاکرش هیچ جایی ندارم.پس میتونن فلاش های لعنتیشون رو روی هر شت دیگه‌ای به جز من تنظیم کنن.
اه لعنت بهتون.چرا اعصابم تا این حد بهم ریخته.حس خوبی نسبت به این کمیل ندارم.اصلا ازش بدم میاد.میدونم تا حالا ندیدمش ولی حس میکنم ازش متنفرم.اههه جوانا مارس،از همه بیشتر از تو و تمام اون اخبار مسخرت متنفرم.
'''''''''''''''''''''''''''''''
سرمو از دسته‌ی مبل اویزون بود و پاهام روی پای نایل بود. اون همینطور که داشت چیپس میخورد داشت به حرفام راجب کریسمس با هری گوش میکرد.بهش گفته بودم هیچ نظری نده تا تمام حرفامو نشنیده.مگی بعد از این که فهمید من کریسمس رو باهری بودم، به زور داشت سعی میکرد بفهمه تا کجا پیش رفتیم ولی من چیزی بهش نگفتم.معلومه که نه.من که دیوونه نیستم.حرفام تموم شد و قضیه بوسه رو بهش نگفتم. مگی و هیلی داشتن برای شام یه چیزایی درست میکردن.
"خب خوشحالم که بهت خوش گذشت.این چیز خاصی نبود که بخام بپرم وسط حرفت"
داشتم با ناخنام ور میرفتم و گفتم.
"خب هموز تموم نشده در حقیقت تو الان پریدی وسط حرفم."
"ولی تو گفتی برگشتید."
"خب ما هنوز یک روز از کریسمس مونده بود که برگشتیم.یعنی تو اون یک روز هیچ اتفاقی نمیتونه افتاده باشه؟"
پاهامو جمع کردم و اون راست نشست.
"و این اتفاق چی میتونه باشه که تو داری واسه گفتنش دست دست میکنی؟؟"
تک خنده‌ای کردمو گفتم.
"من؟؟نه بابا.دست دست چرا.خب من بخام بگم بوسیدمش میگم دیگه دست دست نداره که."
"چیکار کردی؟بوسیدیش؟"
"نه نه نه نه.مثال زدم عزیزم مثال."
"لوری درست حرف بزن ببینم چی میگی"
"خب شاید،یکم بوسیده باشمش"
لبامو بردم تو دهنمو زل زدم بهش.قضیه اون دختر های توی بار هم بهش گفتم. و باز بهش زل زدم.داشت سعی میکرد نخنده.
"داری سعی میکنی نخندی.راحت باش."
یهو ترکید.
"واقعا این.... مسخره ترین روش برای بوسیدن کسی بود......اخرشم که افتادی.."
همینطور میخندید و اینارو میگفت.
اشک کنار چشمشو پاک کرد و گفت.
"واقعا باورم نمیشه.اینقد مسخره بوسیدیش.باید یکم رمانتیک تر میبود."
وقتی صدای مگی رو شنیدم.فهمیدم که چه فاجعه‌ی بزرگی پیش اومده.
"چیی؟تو هری رو بوسیدی؟"
"اره و واقعا صحنه‌ی جالبی نبود.اینقدر ذوق نکن مگی."
"خب میدونی الان دیگه واقعا حس خوبی دارم که هری رو هم برای شام دعوت کردم."
"چییی؟¿"
منو نایل همزمان با هم گفتیم.
مگی با مسخره بازی گفت.
"سوپرااایز."
لعنت به تو و سوپرایزات.
"اوه لوری تو که همه چیز رو گفتی نمی‌خوای بوسه های سر صحنه رو هم تعریف کنی؟"
"اونا جزئی از کارم بودن.بوسه شخصی نبودن که."
بوسه شخصی دیگه چه کوفتیه.
"اره البته تا وقتی که تو فیلمنامه باشه.نه اینکه هری فقط یهو هوس کنه ببوستت."
نایل مثل بچه های خنگ نگام کرد تا بفهمه موضوع چیه.
"چنین چیزی نیست.ادم گاهی سر صحنه کار های خارج از فیلمنامه میکنه.چون گاهی باعث میشن ادم بهتر حس بگیره.منم بارها از اینکارها کردم."
صدای زنگ اومد.
"اوه فکر کنم دوست پس....ببخشید هریه."
"مگی دهن لعنتیتو ببند."من دستی به لباسم کشیدم.شاید باید عوضش میکردم.

the colors of my feelsWhere stories live. Discover now