"هری،میشه لطفا فقط سرتو بزاری رو بالش؟کمرم درد گرفت از تمام این پله ها اومدی بالا و تمام وزنتو انداختی رو من حالا حداقل میتونی سرتو بزاری روی بالش.یالاا تکون بخور."
همونطور روی تخت نشسته بود و لبخند های احمقانه میزد.خدای من هنوزم باورم نمیشه این هریِ.مگی به چهارچوب در تکیه داده بود و با دقت به ما نگاه میکرد.مطمئنم منتظر کوچک ترین حرکت ها بود تا اونهارو ضبط کنه.هری لبهی بلوزمو گرفت،و شروع به بازی کردن با لبهی بلوزم کرد.
"هری خواهش میکنم..ساعت از ۳ گذشته من واقعا خستم پس لطفا فقط بخواب...من نمی...."
وقتی بلوزمو کشید و سرشو برد داخل بلوزم و چسبوند به شکمم بلندترین جیغی که توی تمام عمرم کشیده بودم از گلوم خارج شد.مگی یهو پرید ولی نمیدونست توی اون لحظه باید چیکار کنه و گوپر پشت سر هم پارس میکرد.اوه خدای من من حتی لباس زیر هم نداشتم!!!یعنی اون تا کجاهارو دیده؟!
بلوزمو گرفتم توی مشتم و با تمام توان کشیدم و سر هری مثل یک توپ از تو لباسم بیرون افتاد.
"اینجا چه خبره؟"
همهگی به سمت صدا برگشتیم.اولین کسی که حرف زد کسی بود که باید دهنشو میبست.
"اون کیه؟"
"بابا،چیزی نیست.بخاطر سروصدا متاسفم.میتونی برگردی به اتاقت."
اون چند قدم نزدیکتر اومد و تقریبا جلوی اتاق ایستاد.
"این پسر کیه؟"
"اون...دوستمه."
چرا درمورد اینکه اون دوستمه با شک جواب دادم؟
هری یهو از سرجاش بلند شد.دستشو کنار سرش گرفت و به پدرم احترام نظامی گذاشت و گفت.
"هری استایلز هستم قربان،در خدمتم"
خدای من این مرد کیه؟مگه میشه یکم الکل کسیرو تا این حد تغییر بده؟
بابا نگاه های عجیبی ردوبدل کرد و بعد رفت.نفس عمیقی کشیدم و به هری نگاه کردم.
"میدونی چیه؟میتونی هرکاری که دلت میخواد بکنی ولی من میرم بخوابم."
برگشتمو خواستم برم که از پشت بغلم کرد همونطور که روی تخت نشسته بود.سرشو به کمرم چسبوند و من با حرس نفسمو از دهنم خارج کردم.
"هری لطفا...."
مگی گفت.
"مگه تو توی اتاق جدا میخوابی؟"
"مگی!!!!"
دستاشو به نشونهی تسلیم بلند کرد و گفت.
"فقط سوال بود،همین.منم میرم بخوابم.پس اگه اینجا بخوابی هم کسی نمیفهمه.راحت باش."
هم دستام قفل بود بین دستهای هری که دورم پیچیده شده بود هم بدنم.پس نتونستم چیزی به سمتش پرت کنم فقط گفتم.
"گمشو"
مگی رفت و گوپر هم به سختی با خودش برد.
"هری میشه لطفا ولم کنی؟"
"اممم"
ولم نکرد.
"هری من خوابم میاد."
"منم همینطور."
"پس ولم کن تا بتونیم بخوابیم."
دست هاش بدنمو رها کرد و گفت.
"واقعا؟تو هم اینجا میخوابی؟"
"نه هری.شب بخیر"
"لطفا بمون.من قرصهام همرام نیست.بدون اونها خوابم نمیبره."
"خب چهکاری از من بر میاد؟"
سرشو انداخت پایین.خودشم نمیدونست چی میگه یا چی میخواد.
روبهروش ایستادم.اون هنوز هم روی تخت نشسته بود.دوتا دستهامو به ارومی روی گردنش گذاشتم.
"هری،من هم به کمک قرص میخوابم ولی بعد از چند ساعت اون قرص دیگه تاثیری روی بدنم نداره ولی روز بعدش همهچیز برام گُنگ میشه.پس لطفا،ازت خواهش میکنم بزار من برم و تو هم تلاشتو برای خوابیدن بکن."
اینبار سرشو انداخت پایین و بی هیچ حرف اضافهای گفت.
"باشه"
تقریبا به در رسیده بودم.دستمو سمت کلید برق بردم تا خاموشش کنم که یهو گفت.
"ولی اگه تو میومدی توی خونهی من و بیخوابی داشتی من میگرفتمت توی بغلم و اجازه نمیدادم تنهایی بخوابی."
و کاملا یهویی رفت زیر پتو .درست مثل پسر بچههایی که واسه مامانشون خط و نشون میکشن و بعدش هم قهر میکنن.اگه پدرم اینجا نبود و مگی هم شب و اینجا نمیموند قطعا الان سمت چپ تخت اتاق خودم هری خوابیده بود ولی الان مگی کاملا منتظره تا ببینه من از این اتاق بیرون میام یا نه.پس بدون حرف برقو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم.گوپر جلوی در خوابیده بود و با دیدن من از جاش بلند شد.دستی به سرش کشیدم.
"هی چرا اینجا خوابیدی؟"
اونو تا اتاق خودم بردم و کنار من روی تخت خوابید .
•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'
ساعت از ۱۰ گذشته بود که از خواب بیدار شدم.صورتمو شستم و لباس عوض کردم.تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این خونه هیچوقت این همه ادمو با هم اینجا ندیده بود.پدرم،مگی،هری،رز و من.امروز روز شلوغیه.
به اشپزخونه رفتم.متوجه شدم که رز داره صبحانه درست میکنه و همزمان با کسی حرف میزنه.قبل از اینکه منو ببینن متوقف شدم.از گوشهی دیوار بهشون نگاه کردم.پدرم روی صندلی نشسته بود و بدون حرف به رز و هری نگاه میکرد.رز داشت پنکیک های شکلاتی موردعلاقمو درست میکرد به همراه کمی سالاد و تخم مرغ.و هری دائماً توی کارهاش سرک میکشید و هی حرف میزد.
"پس اون چیزهای شکلاتی رو به هرچیزی ترجیح میده؟یعنی هیچوقت از شکلات سیر نمیشه؟نوتلا یا شکلاتهای صبحانرو هم خیلی دوست داره؟"
"نه نو تلا یا شگلاتهای صبحانرو فقط با یک سری چیز خاص دوست داره."
"مثلا با تست؟"
"نه از شکلات و تست متنفره.مثلا پنکیک معمولی رو با نوتلا دوست داره و پینکیک شکلاتی رو خالی.عاشق بستنی شکلاتیه ولی گاهی هم هوس بستنی با طعم های جدید میکنه.از ماست یخ زده متنفره.."
هری خواست چیزی بگه ولی رز پیش دستی کرد.
"اره میدونم اون احمقه.اونها عالین."
"و در مورد غذا؟"
"اممم،حاضره بهترین دوستشو هم واسه یک تیکه استیک خوب بفروشه.باید درک کنی که چقد عاشقشه"
هری با خنده و تعجب گفت.
"چی؟"
"بهم اعتماد کن،اون هیچ چیو با استیکی که خوب پخته شده باشه عوض نمیکنه."
توی اون لحظه بالاخره پدرم به حرف اومد و سوالی رو پرسید که من به جوابش شدیدا نیاز داشتم.
"برای چی دنبال این سوالهایی؟"
احساس کردم هری کمی معذب شد و خودشو گم کرد.
"راستش فقط،میخوام بیشتر بشناسمش."
"میتونی اینارو از خودش بپرسی"
"خب اون خیلی حرف نمیزنه"
کی گفته؟من که خیلی پرحرفم.
"ولی اون خیلی پرحرفه"
لبخند ریزی روی لبم نشست.اون هنوز منو یادشه،حداقل اینو فهمیدم.
"اره ولی راجب خودش چیزی نمیگه"
وقتی دید پدرم دیگه جوابی بهش نمیده برگشت و از رز پرسید.
"اگه اون اینقدر عاشقه شکلاته چرا براش پودینگ های شکلاتی درست نمیکنی؟"
پدرم و رز همزمان گفتن.
"اون از پودینگ متنفره."
رز با تعجب به پدرم نگاه کرد.انگار انتظار نداشت اون وارد بحث بشه.من هنوزم از اون گوشه با لبخند بهشون نگاه میکردم.احساسی نداشتم.نه ترس و نه غم و نه خوشحالی.تهی از هر احساسی بودم،دیگه حتی نمیدونم کی باید شاد باشم و کی غمگین،چون قبل از پایان داستان،سیل میاد و همهی خاطراتمو با خودش میبره.
از پشت دیوار بیرون اومدم و داخل اشپزخونه رفتم و گفتم.
"صبح بخیر،میبینم که همه صبحشونو پر انرژی شروع کردن."
رز گفت.
"اون هنوز هم خماره"
به هری نگاه کردم و گفتم.
"بعد از خوردن تا خرخره چجوری خمار نباشه."
هری یک لبخند ملیح زد و بدون حرف رفت و سر میز درست کنار پدرم نشست.
"اوممم اب پرتقال تازه.میدونی که خیلی دوست دارم رز مگه نه؟"
رز خندید.هری پرسید.
"اب پرتقال دوست داری؟"
سعی کردم توی شناخت خودم کمکش کنم.
"اوهوم خیلی.ولی کلا همیشه باید ابمیوه روی میز صبحانه باشه،وگرنه نمیتونم صبحانه بخورم.اشتهامو ازم میگیره"
"اوهوم."
"مگی کجاست؟"
"هنوز خوابه"
رز گفت و پشت سرش صدای مگی اومد.
"نه.مگی کاملا بیداره.فقط داشته پشت تلفن یکی از کارهای خانوم میکل رو درست میکرد."
"چی شده؟؟مشکلی هست؟"
"نه فقط یک مصاحبه.توی خونه"
چشمامو چرخوندمو دیگه چیزی نگفتم.در ارامش صبحانمونو خوردیم.مگی کمی اب میخواست و نزدیک ترین فرد به بتری اب پدرم بود.مگی گفت.
"اقای میکل میشه لطفا بطری اب رو بهم بدید؟"
"وات؟"
من گفتم.
"اقای میکل؟"
مگی چشمهاشو ریز و درشت کرد یعنی دهنتو ببند.
"تو میتونی عمو جورجی صداش کنی"
مگی چهرشو کج کرد و گفت.
"چی؟عمو...چی؟"
"یالا مگی.همهی اشناهامون قبلا اونو با این اسم صدا میکردن.عمو جرجی.مگه نه بابا؟"
وقتی جوابمو نداد باعث شد جَو بدی حاکم بشه.ولی درست چند لحظه بعد گفت.
"اقای میکل بیشاز حد رسمیه.جورج یا .....عمو جورج صدام کن."
"خب فکر کنم من جورج صداتون کنم.من که یه دختر بچه نیستم لوری!!!!"
منظورش این بود که من خیلی احمقم که گفتم به پدرم بگه عمو.کی گفته این فقط برای بچههاست؟
همه در سکوت مشغول خوردن بودن که هری گفت.
"ولی میشه من جورج صداتون کنم؟"
بخاطر لحن پر از استرسش و عمو گفتنش همه زدن زیر خنده .اون شبیه پسر بچههاست.وقتی داشتم میخندیدم اون فقط با یک لبخند بهم زل زده بود.سنگینی نگاهشو حس کردم و چشمامو چرخوندم و نگاهشو قفل کردم.ولی اون زود نگاهشو دزدید.قبلش به سمت چپ نگاه کرد و بعد تقریبا با خجالت سرشو انداخت پایین.به سمت چپ نگاه کردم و با مگی چشم تو چشم شدم.مثل دزدها زل زده بود به من و چشمهاشو ریز کرده بود.اون چه مرگشه؟برای یک بارم که شده فقط تو کارای من فوضولی نکن.
بعد از صبحانه هری گفت که میخواد بره ولی همهچی اینقدر خوب بود که دوست نداشتم بره.درواقع رفتنش درست بود ولی احساسات من سر به بازی گذاشتن.اون با همه خداحافظی کرد و من تا در ورودی حیاط همراهش رفتم.
همینطور که داشتیم به سمت بیرون خونه میرفتیم گفت.
"لطفا به پدرت توضیح بده که من اینجوری نیستم."
از حرکت ایستادم و گفتم.
"بهم دلیل اومدنتو نگفتی.منظورم مست اومدنته"
"راستش فقط یک دورهمی دوستانه بودو من کنترلمو از دست دادم.به دوستام گفتم میخوام پیادهروی کنم ولی قسم میخورم حتی یادم نمیاد چجوری از خونهی تو سر دراوردم."
"تو اینجارو بلد بودی؟"
"تو ادرسو واسم فرستاده بودی."
"اره ولی وقتی مست بودی چجوری پیدا کردی؟"
فقط شونشو انداخت بالا."
به کنار در رسیدیم.
"خب،به امید دیدار."
"اوهوم.میبینمت"
خم شد گونمو ببوسه و من هم روی نوک پام بلند شدم تا گونش رو ببوسم ولی بخاطر زاویههای اشتباه لبهامون روبهروی هم قرار گرفت و هردومو معذب شدیم و از بوسیدن منصرف شدیم.اون دستی به گردنش کشید کمی تکون خورد خواست بره ولی قبل رفتن کاملا سریع برگشت و گونمو اروم بوسید.لبخندی پر از حس خوب اومد روی لبم . هری با تردید برگشت و گفت.
"باید قبل از ابنکه برم چیزی رو شفاف سازی کنم."
"چی؟"
"راستش،پنج شنبه ممکنه شخص خاصی همراهم باشه"
درست در لحظه منظورشو فهمیدم ولی نیاز داشتم که بیشتر برام توضیح بده.
"ممکنه کامیل همراهم باشه.یعنی هست،ممکن نیست.هست قطعا هست."
"اوهوم"
لبامو توی دهنم جمع کردم.طعم شکلات روی زبونم چرخید.من عصبی نیستم.من عصبی نیستم.
"تا وقتی که جرعت نمیکنی قاطع باشی و معلوم کنی که چیمیخوای من نمیتونم هیچ نظری بدم.تو جرعت اینو نداری که این رابطرو تمومش کنی.دلیلش سود کارته یا هرچیز دیگه.برام مهم نیست.نباید به من توضیح بدی."
اون نگاهشو دوخت به دستام.
"من میدونم چیمیخوام،فقط.....از اون چیزی که فکر میکنی سخت تره"
به پشت سرم نگاه کرد.فکر کنم نگاهش یه جایی سمت پنجره رفت.
"فکر کنم بهتره برم."
"اوهوم،فکر کنم بهتره بری."
یک بار دیگه بهم نگاه کرد و بعدش رفت و من چرخیدم تا برگردم داخل که با مگی و رز که به پنجره چسبیده بودن مواجه شدم.رز با دیدن من سریع از جلوی پنجره رفت کنار ولی مگی هنوزهم بهم زل زده بود.از اون بالا واسم بوس فرستاد و فکر کنم تقریبا منظورشو فهمیدم.
____________________________________
VOCÊ ESTÁ LENDO
the colors of my feels
Fanficمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...