همه حرفهای اخر پارت رو بخونن و به سوال جواب بدن.جواب ندین لج میکنم تا ۲ ماه دیگه از پارت جدید خبری نیستهااا😌😎جواب بدین زود زود.
تمام پنجرهها باز بودنند.باد میومد و پرده ها میرقصیدند.صدای خندهی هری رو شنیدم،اون با بالا تنهای لخت که از ملحفههای سفید بیرون بود به هِد بورد تخت تکیه داده بود.
"هنوز بیدار نشدی؟یالا هری.تو که نمیخوای بمیری اونم به دست مگی؟!"
هری خندید.داشتم جلوی اینه سعی میکردم موهامو ببندم.همونطور که روی تخت نشسته بود کمرمو به سمت خودش کشید.سرشو چسبوند به پشتم تقریبا نزدیک باسنم.هموز فقط یک تاپ و شورت تنم بود و پوستشو و گرماشو به خوبی روی بدنم احساس میکردم.خندیدم و اون هم لبخند زد.
"هرییی"
"الان وقت مناسبی برای رفتن نیست."
"نه،نه،نه.الان کاملا وقت رفتنه."
اون باسنمو گاز گرفت و من جیغ زدم و منو انداخت روی تخت.روی بدنم خیمه زد.دستشو برد سمت شکمم و خواست تاپمو در بیاره که با برخورد انگشتهاش با شکمم احساس قلقلک کردم و نتونستم جلوی خندیدنمو بگیرم.من میخندیدم و اون با لبخند بهم نگاه میکرد.یهو لبخندش کمرنگ شد.کمرنگ شد و کمرنگ شد و کمرنگ شد و بعد از بین رفت.اخم روی پیشونیش نشست.خواستم دستمو سمت صورتش ببرم که ازم فاصله گرفت.
"هری حالت خوبه؟"
صورتشو جم کرد انگار حالش از چیزی بهم خورده باشه.با حس چندش به تمام صورتم نگاه میکرد.به دستام به بدنم.
همه جا خون بود.پر از خون.خون و خون و خون.دستمو به سمت بینیم بردم.خون خشک شده رو لمس کردم.حس کردم نفسم در نمیاد.نمیتونم نفس بکشم.چشمهام بسته شد و روی تخت افتادم.صدای هری رو میشنیدم.داد میزد و صدام میکرد ولی نمیتونستم حرکت کنم.انگار مرده باشی...یک همچین حسی.من...نکنه....من ....م....مردم؟!هری داد میزد.میگفت نباید ترکم کنی.
"بلند شووو.تو نمیتونی اینکارو بکنی.چطور ممکنه؟چرا من چیزی نمیدونم؟"
"لوری"
حس کردم کسی چیزی روی صورتم کوبید.هنوز هم هیچ حرکتی نمیکردم.چیزی نمیدیدم و توی تاریکی محظ بودم.
صدای گنگی میومد که هر لحظه شفاف تر میشد.
"لوری!!"
شفاف تر
"لوریییی!!!"
"بیدار شو"از خواب پریدم.توی اتاق خودم بودم.نفسهام به سختی بلند میشدند.به دستهام و بدنم نگاه کردم.خونی نبودن.دستمو روی سینم گذاشتم،من نفس میکشیدم.من نمردم.من نمردم.مگی روبروم نشسته بود و نایل کنار تخت با نگرانی ایستاده بود.همش سوال های تکراری میپرسیدن.چند لحظه...فقط برای چند لحظه اروم شدم و بعد سد بغضم شکست.نایل کنارم نشست و من فقط خودمو توی بغلش انداختم.این روزها اون از خیلی چیزها بیخبر بود.قبلا حتی دقیقا از نهار و شام هایی که میخوردم هم خبر داشت.ولی حالا از اخبار دور مونده بود.نمیدونم دلیلش چی بود.ولی دیگه مثل همیشه نمیتونستم راحت کنارش بشینم و همهچیزو راجب هری بگم.نمیدونم مشکل از من بود یا اون.
نمیدونم چرا گریه میکردم فقط میدونم از اینکه یک روز دیگه زندم خوشحال بودم.اشکهام اشک شوق بودن.بعد از چند دقیقهی طولانی موفق شدم کنترل خودمو به دست بیارم.
"حالت خوبه؟"
اون موهامو کنار زد و پرسید.
"او..اوهم"
مگی شروع کرد.
"مشکل چی بود؟داشتی کابوس میدیدی؟"
چشمامو محکم بستم.
"ا..اره...اون...وحشتناک بود."
"باشه اروم باش.نفس عمیق بکش."
درگیری ذهنم باعث این کابوسهای وحشتناک میشه.اونا ترسناکن،توی اون لحظهمن واقعا مردن رو حسکردم.منهمهچیزومیدیدم،میشنیدم،حسمیکردم،ولی نمیتونستم چیزی بگم....
_______________________________________
چیزی حدود ۱۲ ساعت قبل...
داستان.از.نگاه.هری
YOU ARE READING
the colors of my feels
Fanfictionمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...