کریسمس،کریسمس.

197 38 5
                                    

حموم کردم تا فکر های احمقانمو با خودش بشوره ببره. سعی کردم مناسب ترین لباسی که دارم انتخاب کنم

 سعی کردم مناسب ترین لباسی که دارم انتخاب کنم

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

با یه ارایش ملایم.موهامو ازادانه دورم رها کردم.ورژ صورتی کمرنگی به لبم زدم.معمولا ارایش نمیکردم.حوصلشو نداشتم.ولی الان داشتم از ارایش کردن لذت میبردم.
از اتاق بیرون رفتم و دوباره دستی به لباسم کشیدم.نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
از پله ها پایین رفتم.همرو دیدم که دور درخت کریسمس که با هم تزیینش کرده بودن نشستن.من کمک خاصی نکرده بودم.ولی انه ازم خواست که ستاره ی بالای درخت رو من بزارم. خواستم یه صندلی ای چیزی پیدا کنم ازش برم بالا ولی هری یهو بلندم کرد و بهم گفت که زودتر انجامش بدم.منم فکرم دنبال قدرت زیادش بود.
سرمو تکون دادم تا از فکر هام خلاص شم.نور اتاق رو کم کرده بودن و درخت به صورت زیبایی میدرخشید. هری اولین نفر منو دید.
"اوه اومدی؟بیا اینجا" و کمی جا به جا شد تا من کنارشون بشینم.
انه لیوان شکلات داغ رو به سمتم گرفت.ازش گرفتم و تشکر کردم. جما و میچل داشتن زیر زیرکی یه چیزی میگفتن و میخندیدن.انه عمیقا تو فکر بود و هری به یه نقطه نا معلوم زل زده بود. نگاهم به قاب عکس روی میز افتاد.ناپدری هری ،رابین.داشتم بهش نگاه میکردم که هری بهم نزدیک شد اروم گفت.
"اون خیلی دوست داشتنی بود.اگه میدیدیش عاشقش میشدی.اون اینقدر مهربون بود که میتونستی سالها کنارش بشینی و از بودن باهاش لذت ببری."
بهش نگاه کردم و گفتم"از دست دادنش باید برات خیلی سخت بوده باشه.بخاطرش متاسفم."
"باهاش کنار اومدم.اون همیشه می خواست که هممون خوشحال باشیم.ما هم داریم سعی میکنیم"
لبخند مهربونی زدم و دستمو بردم تو موهاش و بهمشون ریختم.این حرکتم ناخوداگاه بود و فقط یه لحظه حس کردم انگار یه پسر کوچولو جلوم نشسته و داره مظلومانه از مرد شدن حرف میزنه.
به خودم که اومدم نیشم باز بود و دستم لای موهاش.سریع به خودم اومدم و دستمو پس کشیدم و خودمو جمع کردم. هری سرشو کج کرد و با خنده نگام کرد.فهمید هُل کردم و داشت با زل زدن بهم بیشتر معذبم میکرد. ابروهاشو انداخت بالا و منم فقط نگاش میکردم.تقریبا خیلی بهم نزدیک بودو سرش کاملا نزدیک بهم بود. برای یه لحظه حس کردم نگاهش برای ثانیه ای کوتاه به لبام افتاد ولی دوباره اومد رو چشمام.طولی نکشید که رفت عقب و راست سر جاش نشست.
سرمو که بلند کردم متوجه نگاه عمیق ۳ جفت چشم شدم.جما با نیش باز بهم زل زده بود و بقیه فقط بهم نگاه میکردند.این وسط یه تک نگاهی هم‌حواله هری میشد. به هری نگاه کردم و اونم به من نگاه کرد.انگار اونم دنبال یه مشکلی بود که علت این نگاها باشه. چیزی پیدا نکردیم و چیزی هم نگفتیم.
جما به کادو های زیر درخت اشاره کرد و گفت."امسال همگی کلی تو زحمت افتادین."
من که وقتی هری اومد دنبالم تا به اینجا بیایم تو پاریس دوتا عطر به عنوان هدیه برای جما و انه گرفته بودم ولی چیزی در مورد میچل نمیدونستم.
برای هری هم چیزی نگرفته بودم.حتی به ذهنم هم نرسید که باید کادوی کریسمس بگیرم. لعنت بهش باید یادم میموند.
کادو ها رو رد و بدل کردن و در اخر انه یه جعبه کوچولو به من داد که توش یه بلوز بافته خیلی خوشگل بود. و گفت که از ماه پیش هری بهش گفته بود که شاید من برای کریسمس بیام و اونم به عنوان هدیه اینو برام بافته بود.واقعا خوشگل و رنگی رنگی بود.خیلی دوسش داشتم.
"باید خیلی بهت بیاد."هری گفت.
"ممنون"
"یک بار که با همیم بپوشش"
ابرویی بالا انداختم وگفتم"باشه"
"منم برات کادو گرفتم." خیلی خوب من لعنتی باید یادم می موند واسش چیزی بگیرم.
"واقعا؟ممنون"یه لب هامو کشیدم و دندونامو نشون دادم وچشمامو ریز کردم و گفتم."من یادم رفت."
با خنده گفت"خیلی خوب همین الان قلبمو شکستی.اخه من یه پسر بچه ی پنج سالم."
منم خندیدمو دایورت کردم که بحث عوض شه.دیگه فردا اخرین روزی بود که اینجا بودیم.ما برای فردا ساعت 11صبح بیلیط داشتیم.من همیشه توی پرواز حسابی خسته میشم. می خواستیم یکم زودتر بریم تا بتونیم یکم هم استراحت کنیم و برای کار اماده بشیم. بعد از کلی حرف و خنده و شوخی به اتاق رفتم تا بخوابم.صورتمو شستم و لباس خواب راحتیمو پوشیدم و موهامو ازاد کردم و به سمت تخت رفتم که یکی در زد. در و باز کردم که جما با کله پرید تو اتاق.
"ببخشیییید.خواب بودی؟ راستش با میچل دعوای ۵ دقیقه ای گرفتیم."
"دعوای ۵ دقیقه ای دیگه چیه؟" همینطور که کرم مخصوص پوستم رو روی پوستم پخش میکردم پرسیدم.
"بحث میکنیم من ۵ دقیقه قهر میکنم بعد میاد مِنَت کشی"
بلند خندیدم که جما رو تخت ولو شد.ادم شیرین وشیطونی بود. یکم که کنارش میموندی حالت خوب میشد.
"میشه یه چیزی بپرسم؟"
"اوهوم.حتما"
"بین تو و هری چیزی نیست درسته؟"
"اوه،معلومه که نه."
"اوهقق(صدایی که از روی حرس ایجاد میشه) میدونستم. اون خیلی بیعرضست.فقط بلده اون دخترای درازو ببره سر قرار."
خندیدمو شونه رو از روی میز برداشتم روبه روی اینه موندم و بهش نگاه کردم،همونطور که موهامو شونه میکردم.
"اوه اون دخترای درازی که میگی خیلی جذابن.لعنتی حتی منم دلم می خواد باهاشون بخوابم."
"شاید جذاب باشن و منم دلم بخواد که باهاشون بخوابم ولی بعضی هاشون واقعا نفرت انگیزن.باید کندال رو میدیدی.به هیچ چیز دست نمیزد و همه چیز و از بالا نگاه میکرد.واقعا نمیتونستم تحملش کنم."(من به شخصه کندال رو خیلی دوست دارم.)
گوشیش صدا خورد.همینطور که با گوشیش کار میکرد گفت.
"خوب مثل همیشه داره مِنَت کشی میکنه."
شونه رو کنار گذاشتم و با خنده برگشتم و بهش نگاه کردم.
"انگار حسابی عاشق همین."
"اوهوم.میدونی من یه دختر سر به هوا بودم وقتی با هم اشنا شدیم و اون یه جورایی تمام شیطنت هام و اشتباهاتمو تحمل کرد و کمک کرد تا بهترین راه ها و چیز هارو برای زندگیم انتخاب کنم و ادم بهتری بشم.من واقعا هیچ اینده ای بدون اون نمیبینم."
احساسی داشت که تمام این ۲۰ سال ارزوی داشتنشو داشتم.عشق واژه‌ی گمنام و بی معنی برای من بود.اگه کسی معنیشو ازم میپرسید هیچ توضیحی براش نداشتم.نه عشق به مادر نه به پدر نه به شخص خاصی.من فقط خودم بودم توی این زندگی.یه دختر بدون رنگ قرمز(منظور از رنگ قرمز همون عشقه.)
"هردوتون واقعا دوست داشتنی هستین کنار هم."
یه لبخند بزرگ تحویلم داد. بلند شد و اخرین پیام هاشو داد و خواست که بره.منم قرصم رو تو دستم گرفته بودم که بخورم.به سمتم اومد و یهویی و محکم گونمو بوسید که باعث شد قرص از دستم بیوفته.با خنده خم شد که اونو برداره و بهم بده که متوحه شدم داره اسم قرص رو میخونه.
"اممم..ام..ملافورین میخوری؟ این برای تسکین درده؟"با شک بهم نگاه کرد.دست و پامو گم کرده بودم.اگه فقط یه ادم سرطانی بشناسین پس به خوبی میدونین که از این قرص استفاده میکنه.
"اوه اره.راستش یه میگرن خفیف گرفتم."
چرتِ محظ گفتم.هیچ ربطی به میگرن نداره.فاک.
به قرص که سعی داشتم با نهایت فشار لای انگشتام مخفیش کنم نگاه کرد.خواست چیزی بگه ولی انگار پشیمون شد.برای همین شب بخیر گفت و سریع رفت.امیدوارم حتی شک هم نکرده باشه.
صبح وقتی خواستم از اتاق برم بیرون متوجه جعبه‌ی کوچیکی که جلوی اتاقم بود شدم.روی کارتی که روش بود اسم هری با دست خط زیبایی نوشته شده بود.یه لبخند بزرگ روی لبم اومد.بازم کردم.یه گردنبند ظریف توش خود نمایی میکرد.اون یه زنجیر ساده و نازک داشت و اویزش یک نگین تک و خالی بود.ولی چیزی که زیباش کرده بود برش های روی اون نگین بود.یه چزی شبیه ماه فکر کنن روش حکاکی شده بود.اون بی نظیر بود.به داخل اتاق برگشتم.بعد از اینکه کلی به اون الماس زیبا نگاه کردمم اونو توی ساکم گذاشتم.و به بیرون رفتم.ولی هنوزم داشتم به سلیقه‌ی بی نظیر هری فکر میکردم.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
خواهش میکنم داستان رو به دوستاتون هم معرفی کنین.من واقعا دارم بخاطر این داستان زحمت میکشم.انتظار وضعیت بهتری دارم.:(((((
به هرحال دوستون دارم.:(♡
ببینید توی این ماه شاید یکم فاصله‌ی اپ کردن بیشتر بشه.البته من هنوز ۲ پارت دارم که کامل نوشته شده ولی بعد اونا ممکنه بکم فاصله بیوفته.ممکنه هم نیوفته.فصل امتحانات هست و قطعا همه درگیریم.بازم کلی دویتون دارم😍😍😍

the colors of my feelsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant