بمب ساعتی

201 44 6
                                    

نور خورشید تو چشمم میزد‌.لعنتی یادم رفته بود پرده هارو بکشم.خسته بودم.هنوز جرعه هایی از درد تو بدنم احساس می شد.

لعنت بهش. باید برم بیرون و دقیقا چه توضیحی به مگی بدم؟ مطمئنم که اون از روی فوضولی هنوز اینجاست.بعد از عوض کردن لباسم و شستن صورتم رفتم پایین.

وقتی رفتم پایین با دیدن مگی که به حالت نشسته رو مبل خوابش برده دلم سوخت.اون نگران بود وگرنه هیچ وقت روی مبل نمی خوابید.

حتما از دیشب تا حالا یه عالمه فکرای عجیب غریب به سرش زده.در خونه باز شد و رز اومد داخل.
با نگرانی اومد سراغم و پرسید.

"چه خبره لوری؟از دیشب تا حالا مگی ۳۰ هزار بار بهم زنگ زد.میگفت هری بهت دست درازی کرده.تو هم با گریه اومدی خونه.چی شده؟اذیتت کرد؟"

شت.هری به من دست درازی کرد؟شت واقعا.:|

"نه رز اونطور که فکر میکنین نیست"

و صدای خواب الود مگی بلند شد.

"اوه لعنتیی پس هیچی اونجور که ما فکر میکنیم نیست؟واسه همین تو با چشمای پر خون و با اون حال و وضع از پیش اون برگشتی؟واسه اینکه هیچی نبود تو اتاقت با صدای بلند گریه میکردی و نصفه شب رفتی حموم؟منو چی فرض کردی؟احمق؟"

"مگی عزیزم قسم میخورم که من تورو احمق فرض نکردم.تو واقعا احمقی.میدونم به خاطر من نگرانی ولی باور کن من خوبم.و فقط خدا میدونه چقد برای این که همیشه کنارمی و هواست بهم هست ازت ممنونم.ولی در مورد دیشب من هیچ توضیحی ندارم.ولی واقعا مربوط به هری نبود."

"اگه مربوط به هری نبود چی اون وقت شب این همه بهم ریختت؟"

رز گفت.

"هیچی مامانم زنگ زده بود.همون مسائل همیشگی دیگه."

"من می خوام برم یکم بدوام.فعلا باهام کاری ندارین؟"

"صبر کن صبحانه بخور."

"نه وقتی برگشتم میخورم."

مگی هم دیگه چیزی نگفت.فقط پوفف بلندی کشید و گیج گاهشو فشار داد.

میدونم دارم بهش فشار میارم.فقط ۲ سال دیگه تحمل کن مگی.قول میدم زود تموم بشه.

هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم وبه ارومی شروع به دویدن کردم.

بعد از اون شب پر فشار یکم ورزش واقعا نیاز دارم.تشنم شد ایستادم و بتری ابمو در اوردم و کمی نوشیدم.یهو حس کردم کسی داره بهم نگاه میکنه.

البته نگاهای مردم واسم عادی بود.ولی اون ‌دوتا تیله ابی کوچولو و اون موهای بلند بلوند نه.اروم اومد سمتم.مامانش با کمی فاصله ازش ایستاده بود و با کسی مشغول صحبت بود.

"تو میراندایی.من مطمئنم."

"میراندا؟اوه نه کوچولو.یه کمی اشتباهی گرفتی."

the colors of my feelsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz