برگشتم بهش نگاه کردم.هنوز هم بهم زل زده بود.خودمو بهش چسبوندم و یک دستمو دورش حلقه کردم.یه لبخند شیرین زد،منم بهش لبخند زدم.به ارومی لبمو روی لبش گذاشتم.یه بوسهی کوتاه ولی شیرین.
کار تموم شد و من به ارومی از هری فاصله گرفتم.من هیچ وقت به بوسیدنش روی صحنه عادت نمیکنم.هری رفت و با چند نفر صحبت کردوبعدهری بعد از چند دقیقه به سمتم اومد و خواست که با هم تا هتل بریم منم قبول کردم.سوار ماشین شدیم.ازدحام زیاد مردم باعث تعجبم شد.هری بهم کمک کرد که زود تر سوار ماشین بشیم.یکم عجله داشت و این عجیب بود.
"چیزی شده؟"
"نه"
"پس این همه عجله برای چیه؟"
"میخواستم خودم ازت بخوام."
"چیو؟"
"امروز...تولدمه."
فاااااااک.
"میخواستم برای امشب دعوتت کنم.ولی خب...یهجورایی یکی بهم گفت که اهل جاهای شلوغ نیستی و نمیای.به هرحال میخواستم خودم بهت بگم که امروز تولدمه،همین."
فاک می.من چجوری باید براش هدیه بگیرم؟
"امممم...خب..اره از جاهای شلوغ خوشم نمیاد.ولی این تولدته و من قطعا از دستش نمیدم."
"این یعنی میای؟"
"این یعنی احتمالا.یعنی منظورم اینه من نمیتونم خیلی بمونم."
حس کردم یکم بهش برخورد.
"اگه،نمیخوای فقط بگو نه."
"نه،منظورم این نبود.میام"
یه لبخند زد و به کارش با گوشیش ادامه دادو دیگه نه اون چیزی گفت و نه من.تا وقتی که به اتاق هامون رسیدیم.تقریبا رفته بود داخل و در اتاقش رو بسته بود که با صدای من دوباره برگشت بیرون.
"میشه یه چیزی ازت بخوام؟"
با اشاره سر تایید کرد.
"اشکالی نداره اگه من نتونم مدت طولانی اونجا باشم؟تو تولدت!؟"
"فقط امیدوارم بیای."
" میبینمت پس."
"میبینمت."
قبل از رفتن نگاهی بهش کردم.
من چیزی نگفتم فقط لبخند زدم.اینبار دیگه واقعا رفتم تو اتاقم.نگاهی به گوشیم انداختم.یه پیام از مگی داشتم.
[ تولد هریه.یادت نره بهش تبریک بگی.خودت براش کادو میگیری یا من براش یه چیزی از طرف تو بفرستم؟]
زود بهش جواب دادم و گفتم که میخوام خودم برای هری یهچیزی تهیه کنم. بعد از تموم شدن پیامم به سمت کمدم رفتم تا یه لباسی یرای شب انتخاب کنم.هیچ نمیدونستم باید توی این وقت کم چه کادویی برای هری بگیرم.
♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧
بعد از حموم یه لباس راحتی پوشیدم و زودتر از هتل زدم بیرون.با راننده جاهای مختلف شهرو گشتیم تا بتونم یه کادوی خوب واسه هری پیدا کنم.ولی اصلا حتی نمیدونستم باید چی بگیرم.
توی یکی از خیابون های کوچیک شهر داشتم قدم میزدم که یک مغازه که تمام دستگاه های موسیقی رو داشت منو متوقف کرد.یک گیتار توی گوشهی ویترین بدجور به چشمم اومده بود. یک گیتار خاکستری.این اولین باری بود که یک گیتار با همچین رنگی میدیدم.پس وقتو تلف نکردم و رفتم اونو خریدم.برای این که هری یک خوانندست و خودش قطعا گیتار های زیادی داره یک دستگاه ریش تراش و دم و دستگاهشم واسش گرفتم.و برگشتم هتل تا برای تولد هری اماده بشم.
أنت تقرأ
the colors of my feels
أدب الهواةمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...