سرمو روی سینهی لختش گذاشتم،زربان قلبش بهم احساس خوبی میداد.دلم برای این احساس تنگ شده بود.
با دستم روی سینش شکل های نا مفهوم میکشیدم و اون هم با دستش روی موهام.
هردومون فکرمون جای دیگهای بود،جایی خیلی دور.خییلی دور تر از اینجا.
"هر،باید بریم برای خرید."
"مگه رز خرید خونهرو انجام نمیده؟"
"اره،ولی امروز میخوام خودمون بریم."
قیافشو کج کرد و گفت.
"بیخییااال،بزار از استراحتمون لذت ببریم."
"نه تو بیخیییااال،از استراحت خسته شدم."
با بیحالی بلند شد و به سمت حموم رفت بدون اینکه سعی کنه بدنشو بپوشونه.
دستمو روی چشمام گذاشتم و داد زدم.
"هریی!"
"چرا داد میزنی؟نمیفهمم چرا باید خودمو بپوشونم وقتی هر شب منو با همین وضعیت میبینی؟"
همونطور که چشمامو گرفته بودم گفتم.
"اون فرق داره،وقتی دارم حرف میزنم و تو اینطوری واسه خودت میچرخی به نظرت میتونم تمرکز کنم؟"
"اوه،پس مسئله تمرکزِ!!!"
همونطور اومد نزدیک و دستمو از روی چشمم برداشت و بخاطر این حرکتش ملافهی که با کمک بازوهوم روی سینم نگه داشته بودم افتاد و بعد منو بوسید.
بوسه های تک تک و با فاصله روی لبم میکاشت و بالاخره با یک لبخند ازم جدا شد و گفت.
"اینجوری راحت تره،بهش عادت کن.یادت نره قراره ۳۰۰ سال ایندتو با من زندگی کنی.و یک چیز دیگه،میدونی بهترین جا واسه تمرکز کجاست؟حموم"
و بعد بدون توجه به جیغ های مکرر من،منو به سمت حموم برد.
_____________________________
هری سبد چرخ دار فروشگاه رو دستش گرفته بود و با ذوق به عقب و جلو میکشوند.
وقتی از بین دوتا سبد دیگه میگذشت یا اینکه یهو تغییر مسیر میداد،کلی به خودش افتخار میکرد و دست میزد و ذوق میکرد.
حس مادری رو داشتم که پسر ۵ سالشو واسه اولین بار اورده خرید!!
"هر"
"بله؟"
"بریم بخش سبزیجات."
"اوکی!"
هنوز چند قدم برنداشته بودم که سرم تیر کشید.
ایستادن ناگهانیم توجه هری رو جلب کرد و زود به سمتم اومد.
یکم سرگیجه داشتم،نگاهی به ساعتم کردم و فهمیدم که داروهامو نخوردم.
زود از قفسهی کناری یک اب برداشتم و قرص هارو خوردم.
DU LIEST GERADE
the colors of my feels
Fanfictionمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...