"میفهمی دارم چی میگم؟اصلا به حرفام گوش میدی؟این خطرناکه.نمیتونی هرکاری که دلت میخواد انجام بدی.لوری تو باید بستری بشی."جف از اولین لحظهای که راجب رفتن به خونهی جدیدم کنار سواحل شنید،بی وقفه مشغول مخالفت بود.
"جف تو نمیفهمی که من دارم چی میگم.مهم نیست چی بشه،من خودمو لای ملافههای سفید بیمارستان نمیپیچم.حداقلِ حق انتخابم اینه که خودم انتخاب کنم کجا بمیرم."
صورتش از عصبانیت قرمز بود.
"سعی نکن با احساساتی کردن من یا مگی راضیمون کنی."
مگی باز هم داشت گریه میکرد و چیزی نمیگفت.
"مگی عزیزم،باور کن الان چیزی برای گریه وجود نداره.من واقعا حالم خوبه،خوشحالم و واقعا اخرین خواستم اینه که توی اون خونه باشم و دور از هر چیزی.تو بهتر از همه میدونی که من ادم خوابیدن توی بیمارستان نیستم."
گریش شدت گرفت و با صدای بلند مشغول هق هق شد.
من ازش رو گردوندم درحالی که جف جلوی مگی روی زانوهاش نشست و سرشو بوسید و رمزمه کرد.
"اروم باش عزیزم...ارومم...هیششش.."
بعد دوباره رو به من گفت.
"هری میدونه؟میدونه میخوای فرار کنی؟اصلا از کجا مطمئنی اون باهات میاد؟اون میدونه در مقابل بستری شدن مقاومت میکنی؟"
میلهای که سِرُمم ازش اویزون بود رو همراه خودم کشیدم و جلوی جف ایستادم.قبل از اینکه بتونم شروع به حرف زدن بکنم سرگیجه باعث شد کنترلمو از دست بدم ولی به کمک میلهی سِرُم سرپا موندم.
"اون هم درک میکنه که من نمیتونم تو بیمارستان باشم!!"
بعد با قدم های اروم و خمیده و به سختی خودمو به اتاقم رسوندم.
سعی کردم مراقب سوزن توی دستم باشم و بافت گشادمو از تنم بیرون کشیدم.به دستام نگاه کردم؛پر از جای سوزن بود.
تو فاصلهی چند روز دیگه باید به مهم ترین مراسم زندگیم برم درخالی که دستام بخاطر ازمایش ها کبودِ یا بخاطر سِرُم ها سوراخ سوراخه.
یک نفس عمیق ولی لرزون کشیدم.
اشکامو پاک کردم و روی تختم نشستم.
اینروزا خیلی خستم.انرژیِ زیادی ندارم و شرایط خاصم باعث میشه زودتر خسته بشم.
هنوز نسبت به شایعات هیچ عکسالعملی نشون ندادم.
درواقع نمیدونم باید چی بگم...
ولی بستری شدن تو بیمارستان پایان کار من میشه،میدونم!
توی اولین دقایقی که بستری بشم همهی اطلاعاتم تو تمام نقاط دنیا پخش میشه.
همه چیز رو همه میفهمن و این اخرین چیزیه که من میخوام.
أنت تقرأ
the colors of my feels
أدب الهواةمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...