داستان از نگاه لوری:
بدنم بین این ملافههای بی رنگ پیچیده شده بود و افکارم هر لحظه از این نقطه دور تر میشد!
گوپر کنار تختم اروم خوابیده بود!
افتاب از پنجره بزرگ اتاق مستقیم روی تختم میتابید،ولی بدنم رو گرم نمیکرد!
صدایه بقیه رو از طبقه پایین میشنیدم ولی نمیتونستم بهشون ملحق بشم!
اینروزها حس بدی داشتم،همیشه خوابم میاد،بدنم حس هیچ حرکت اضافهای رو نداره.
نگاهم به بیرون از پنجره کشیده شد!
خورشید خیلی پر انرژی میتابید.
به سختی از تخت بلند شدم،جلوی پنجره ایستادم،افتاب روی صورتم دست نوازش کشید!
با گرماش روی گونم بوسه زد و لبخند روی لبم کاشت!
چه روز قشنگی!
چه افتاب گرمی!
و من چقدر خوبم!
ترس بعد از مدت ها منو رها کرده...
گرما بعد از ماه ها منو به اغوش کشیده...
و من امروز لبخند میزنم.
الارم گوشیم به صدا دراومد و هم زمان پرستارم داخل اتاق اومد تا قرص هامو بهم بده!!
"بزارشون روی میز،خودم میخورم!!"
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم.
با صدای مهربونی گفت.
"چقدر خوبه که میبینم از تخت بیرون اومدی،امروز روز قشنگیه،هوا خیلی خوبه!به معنی واقعی کلمه بهار شده.اون درخت اَقاقیهارو دیدی؟شکوفه داده!
عطرش توی حیاط میپیچه و ادم و مست میکنه!امروز خیلی روز قشنگیه!"به سمتش برگشتم و لبخند گرمی زدم و گفتم.
"اره، امروز واقعا روز قشنگیه!"
بعد از رفتن اون از اتاق نگاهم به قرص ها افتاد،امروز اونقدر قشنگِ که منو وسوسه میکنه که هوشیار باشم!
این افتاب رو میخوام حس کنم.
میخوام از عطر اون اَقاقی ها مست بشم!
میخوام بهار و نفس بکشم.
اروم به سمت کمد لباسم رفتم،پیراهن زرد رنگی پوشیدم.
موهامو بعد از مدت ها باز کردم و کمی شونه کردم.
دمپایی های روفرشیمو با دمپایی های انگشتیم عوض کردم.
گوپر دائم دورم میچرخید و خودشو بهم میچسبوند!
انگار اون هم دل تنگم بود.
به ارومی مشغول ارایشم شدم.
ارایش ملایمی کردم و در اخر رژ لب کمرنگی زدم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
the colors of my feels
Fanficمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...