او،برف،قهوه‌و‌اَندکی‌من!

196 38 13
                                    

زود تر از چیزی که فکر میکردم اومد. لباس هاشو با اسمون ست کرده بود. کاملا سیاه.پالتوی بلندش واقعا بهش میومد

.از این فاصله بهتر میشد دید که چقدر جذابه.ماشینش رو اون طرف خیابون پارک کرده بود و داشت به این طرف میومد.

لبخند زدم و قهوه هارو بالا گرفتم و کمی تکون دادم.از همون فاصله یه لبخند بزرگ تحویلم داد.
رسید بهم.

"این برف دوست داشتنیتون هوا رو به طرز فاکیی سرد کرده. لعنتی چجوری تمام این مدت با این لباس ها منتظر موندی؟ کی تو این هوا با بوت میاد بیرون؟ واقعا سردت نیست؟"

همینطور حرف میزد و متوقف نمیشد. خودشو بقل کرده بود و دست هاشو همینطور رو بازوهاش میکشید. قهوه رو به سمتش گرفتم.

"سرده. ولی من سرما رو دوست دارم."

یه ابروشو انداخت بالا و مثل احمق ها نگام کرد.

"سرما اصلا دوست داشتنی نیست."

کمی از قهوه نوشید. گفتم.

"راه بریم؟"

"بریم"

"نایل رفت؟"

"اوهوم.درست چند دقیقه قبل از پیام تو"

بعد از چند دقیقه ادامه دادم.

"برای کریسمس برنامت چیه؟"

"خوب احتمالا میرم پیش مادر و خواهرم. برای من زیاد فرقی نمیکنه.مامانم همیشه اسرار داره که کریسمس تنها نباشیم.میگه تنها موندن تو کریسمس ادمو افسرده میکنه. تو برنامت چیه؟"

"منم قراره با خانوادم برم مسافرت،پاریس شاید"

احتمالا اخرش من و گوپر میریم.اونم خانوادم حساب میشه.

"اومم.همیشه پاریس و دوست داشتم. برج ایفل هیچوقت از جذابیتش کم نمیشه."

لبخندی زدمو با تکون دادن سرم تایید کردم.

"هری چیزی هست که خیلی دلتنگش باشی؟"

ایستاد و سعی کرد فکر کنه.ایستادم و روبه روش موندم.

"فکر کنم برای ادمی که قبلا بودم.انگار بزرگ شدن عوارض داشت. تو چی؟"

"برای یک روز بدون هیچ دوربینی. دلم یه روز می خواد که هرکاری کنم بدون ثبت هیچ عکسی."

"از جایی که الان هستی پشیمونی؟"

"نه.معلومه که نه. ادمی که الان هستم ارزویه من بود. ولی شهرت و کمی مهربون تر شناخته بودم.فکر نمیکردم اینقدر سخت و خشن باشه."

منو از شونه هام گرفت و برگردوند. و سرشو به گوشم نزدیک کرد. من پشت کرده بهش ایستاده بودم و اون سرش تقریبا روی شونم بود.

دستشو به سمت اسمون گرفت.کمی که دقت کردم متوجه ستاره ای شدم که به سختی از بین ابر های پی در پی بیرون اومده بود.

the colors of my feelsOnde histórias criam vida. Descubra agora