قوی‌باش،قوی‌بمون،به‌خودت‌افتخار‌کن.

239 33 10
                                    

صندلی ارایشمو تا جایی که میتونستم خوابونده بودم.درسته این کارو واسه ارایشگر هام سخت میکرد ولی من مجبورشون نکرده بودم چهار نفری بیوفتن روم و حدود ۴ ساعت منو ارایش کنن و با موهام ور برن.واقعا احساس خفه‌گی سرتاسر بدنمو فرا گرفته بود.از شانس بدم صبح زود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و واسه همین الان دارم از خستگی میمیرم.خیلی دلم می‌خواد بخوابم ولی با وجود این ادم های احمق معلومه که نمیشه.خلاصه بالاخره کارشون تموم شد.دوباره نگام افتاد به لباسم.

از طرفی اینقد خوشگل بود که می‌خواستم بپرم بالا و دستامو بهم بزنم و ذوق کنم و از طرفی هم بخاطر دنباله‌ی بلندش می‌خواستم گریه کنم.از دیروز تا حالا که گرفتمش کلا اینجوری شدم.با کمک ۳ نفر و مگی بالاخره لباس و پوشیدم.توی اینه به خودم نگاه کردم.

توی اینه به خودم نگاه کردم

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

حس قدرت،زیبایی،جوونی و در عین حال پیری میکردم

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


حس قدرت،زیبایی،جوونی و در عین حال پیری میکردم.حس میکردم توی اوج وایسادم،درست بالای کوه،دارم میدرخشم،از زیبایی،از قدرت ولی خوب میدونم محکومم به افتادن از بالای اون کوه...
مگی سکوت و شکست.
"فاک.دختر،اثر هنری شدی.چرا باز تو خودتی؟حیف نیست با این لباس،با این چهره، بجای لبخند روی لبت،غم تو دلت جا بدی؟"
لبخند زدم.یدونه از اون واقعی هاش که خیلی کم پیش میاد مگی باعثش بشه.از سکویی که روش ایستاده بودم اومد بالا.محکم بغلم کرد و گفت.
"ما راجب این روز ها حرف زدیم.یادت میاد؟وقتی هنوز دختر کوچولوهای پر از ارزو بودیم.من بهت گفتم روزی رو میبینیم که همه از دیدن زیبایی تو انگشت به دهان بمونن."تقریبا بغض داشت.با همون بغض خندید و گفت."و تو چی گفتی؟"
خوب یادم میاد چی گفتم.به زبون اوردم."من بلوند،چشم ابی،چشم سبز،"بقیه‌اشو همرا من گفت.
"یا قد بلند نیستم.هیچکس منو زیبا نمیبینه."
بعد با هم زدیم زیر خنده.بغلم کرد و گفت."میدونم ارزو داشتی تو چنین روز هایی پدر و مادرت کنارت باشن.میدونم حضورشون خیلی مهمه،ولی من اون موقع هم گفتم.هرچی کم داشتی من همون میشم.الانم فکر کن،من هم مامانتم و هم بابات"
با صدای بلند خندیدیم.
"واو دختر مگه چقدر خوشگل شدم که تو اون پوسته یخیت که هر هزار سال یبار ازش میای بیرونو کنار گذاشتی؟تو که اینجوری مهربون شدی وای به حال بقیه."
خندید،منم خندیدم.دروغ گفتم.اون پوسته یخی و اینا...اون هر هزار سال یبار ازش بیرون نمیاد.اون هر هزار سال یبار میره توش تا از پس من بر بیاد.برای همین با تمام بد و خوبش،مگی ادم با ارزشی تو زندگیه منه.
"امیدوارم بتونی هری رو تحت تاثیر قرار بدی"
تقریبا زیر لبش گفت.
"مگیییی"
"باشه،باشه.اگه نتونستی اشکالی نداره.ولی حداقل سعیتو بکن."
"خفه شووو،چرا اینقد‌ دوست داری منو بهش بچسبونی؟"
"چون اون تا مدت ها اینده کاریتو تامین میکنه.اینده تو تامین بشه،اینده‌ منم تامین شده."
"میدونی داری مثل نامادری سیندرلا رفتار میکنی دیگه؟"
"گفتم که هرچی تو بخوای منم همون میشم.اگه واسه فرستادن تو سر قرار و محظ رضای خدا، اینکه با یکی باشی نیاز به نامادر سیندرلا داری باشه،من نامادری سیندرلا هم میشم."
"اون سعی میکرد که سیندرلا به طرف نرسه ها ولی؟!"
"تو ورژن جدید کمک میکنه به هم برسن"
سرمو با تاسف براش تکون دادمو خندیدم.بالاخره کارها تموم شد.بزن بریم،گلدن گلوب منتظره.
بعد از رسیدن به مکان مراسم.با کمک مگی و راننده از ماشین پیاده شدم.اسون خونده میشه ولی باور کنید کار سختی بود.پام که به فرش قرمز رسید.فریاد های بلند اسمم باعث به وجود اومدن حس خاصی شد.همون قدرت.بهم لحظه‌ای اجازه نمیدادن.هرکدوم ژست خاصی میخواستن.من بی توجه به اونها و درخواست هاشون فقط لبخند میزدم. ،حجوم سوال های بی ربط شروع شد.
"شما عالی به نظر میرسید کاره ارایشگر قدیمیتونه؟"
"هری استایلز امشب حضور پیدا میکنه؟"
"فیلمتون با هری چطور پیش میره؟"
"به نظرتون فیلمی که امشب بخاطرش نامزد گلدن گلوب شدین برنده میشه؟"
"هری امشب دعوت شده؟"
"هری استایلز کی میاد؟"
چرا از من میپرسید؟ادم های احمق.
منم با خنده به اخرین سوال جواب دادم.
"نمیدونم. چرا از من میپرسید؟"
ولی انگار ماشین هری درست منتظر پایان جمله‌ی من برای ظاهر شدن بود.و در باز شد و اون پسر بریتیش با اون کت شلوار سراسر مشکیش همه نگاه‌هارو به سمت خودش کشید.اسمش از هر طرف شنیده میشد.گوشیم تو دستم لرزید.مگی بود.
|بهش زل نزن.فقط لبخند بزن و به دوربین ها نگاه کن.میدونم خیلی جذاب شده😉|
یعنی تا این حد تابلو بهش زل زده بودم؟باز هم درگیر عکس ها شدم.تا اینکه هری با فاصله کمی نسبت به من ایستاد.که خبر نگارها دهن گشادشونو باز کردن و ازش خواستن تا با من عکس بگیره.کنارم ایستاد.خواست دستشو بزاره رو کمرم ولی قبلش گفت"احازه هست؟"من فقط سرمو تکون دادم.عجیبه اگه بگم با این کت و شلوار حتی صداش هم جذاب تر شده؟من دیوونه شدم.همش اب دهنمو قورت میدادم.سعی میکردم لبخند بزنم ولی مطمئنم عکس ها اصلا قشنگ نمیشن.نگاهم نا خوداگاه به سمتش کشیده میشد.هی نگاش میکردمو دوباره نگامو برمیگردوندم سر جاش.کار عکاس ها تموم شد و تشکر کردن.دستشو از دور کمرم برداشت من انگار تازه به اکسیژن رسیدم.با یه لبخند کج دستمو کشید تو دستش و گفت."چرا اینقدر سردی؟انگار خیلی استرس داری."
"ااره..راستش..خب این جایزه مهمیه.روی این فیلم خیلی تلاش کردم.حتی تار های صوتیم دچار مشکل شدن برای یک مدت کوتاه."
"خب امیدوارم.."اون داره میاد نزدیک تر و من مطمئنم صدای لعنتیش جذاب تر شده."به چیزی که می‌خوای برسی."
"در ضمن..."دستمو ول کرد یک قدم رفت عقب نگام کرد و گفت"نمیدونم ظاهر امشبتو چجوری توصیف کنم.باعث میشی دست پاچه شم.نمی تونم مثل همیشه باشم"
من بلند خندیدم.از ته دلم.
"اممم،باید دید بقیه چی میگن."
و راهمو به سمت داخل سالن کشیدم.بعد از چند ثانیه دنبالم راه افتاد و گفت.
"نمی‌خوای راجب من چیزی بگی؟"
"تو هم خوبی"
"مرسی واقعا" با حالت حق به جانبی اینو گفت.
یهو وایسادم و برگشتم و چون اون انتظارشو نداشت کاملا با من برخورد کرد و چسبیده بهم ایستاد.
"هری تو همیشه همون احمق بریتیش جذابی.نیاز نیست بگم این کت و شلوار بدجوری داره با مغزم ور میره تا اون کلمه احمق و از اول جمله حذف کنم‌."و به راهم ادامه دادم و دنبال جام گشتم.من صندلی پنجم ردیف دوم بودم.زیاد با سِن فاصله نداشتم.جای هری بعد از سه ردیف صندلی و راه پله صندلی اول بود.(میدونم یکم گیج کننده شد.ببینید اینجوریه که لوری ردیف دوم نشسته.بین هری و لوری چند ردیف صندلیه و راه پله هم کنار اون صندلی هاست.توی اولین ردیفِ کنار راه پله جای هری.اونا فاصله تقریبا زیادی دارن ولی خوب به همدیگه دید دارن.)مجری اومد و برنامه شروع شد.تقریبا یک ساعتی گذشته بود.مگی در گوشم گفت که نوبت منه که برای معرفی برم وکمک کرد به پشت صحنه برم.بروکلین بکهام اونجا منتظر بود تا به همراه هم برای معرفی روی صحنه بریم‌.باهاش دست دادم و سلام کردم.درست قبل از اینکه برم مگی بهم هشدار داد که بهتره حرف هایی که باید بزنمو از روی ورقی که بهم داده بود حفظ کرده باشم.و من مطمئنم که یک دور خوندمش ولی انگار اب سرد ریختن روم و همه چی از ذهنم پرید.وقتی اسممونو گفتن و دستمو دور بازوی بروکلین پیچیدم و روی صحنه رفتیم صدای دست‌ها بلند شد.دیگه واقعا وقتی برای فکر کردن برام نموند.برکلین شروع کرد و من داشتم به خودم قول میدادم که هر چرت و پرتی که به ذهنم رسیدو به زبونم نیارم.
"خب،باورتون بشه یا نه،این کار سختیه.این که منو با یکی از جذاب ترین دختر هایی که تو زندگیم دیدم،فرستادن این بالا و بهم گفتن یه چیزایی بگم تا شماها بخندین.اونم بدون لاس زدن.و باور کنین همه‌چی سخت تر میشه وقتی پدرم اینجوری تو چشمام زل زده"و به پدرش اشاره کرد.همه خندیدن.من باید یه چیزی بگم.
"اوه ببین کار من چقدر سخته.وقتی بکهام کوچیک کنارم ایستاده و من قراره باهاش لاس نزنم.در حالی که بکهام بزرگ بهم نگاه میکنه.از این گذشته حتی مادرت هم بهم زل زده."
"اوه میدونی من فکر کنم اونا بهت علاقه دارن.ما مشکلی نداریم."بازم خنده.بامزه نیست به چی مخندین؟
"داری سعی میکنی باهام لاس بزنی؟تو بدون قوانین بازی میکنی بکهام."
"امم بازی بدون قوانین خیلی بهتره.البته بابا میدونم تو همیشه با قانون بازی میکردی.اوه اونجوری نگام نکن منم دوست دارم."
اینبار منم خندیدم.اون ادم بامزه‌ایه.
"خیلی خوب خیلی خوب.بیا بیخیال شیم."بعد جوری که انگار مثلا میخواستم اروم در گوشش بگم ولی جوری که همه بشنون گفتم."مامانت هنوزم بد نگام میکنه"
"حق با توئه فکر کنم کافیه."خندید و دستاشو کوبید به هم و گفت."فکر کنم وقتشه نامزد های نقش مکمل زن رو با هم ببینیم موافقین؟"
با صدای دست مردم ویدیو ها روی اسکرین پخش شد.بعد از تموم شدنشون پاکت توی دستمو بلند کردمو گفتم‌.
"خب،اینم از چیزی که هممون منتظرش بودیم.ووووو"خندیدمو بروکلین کمک کرد تا پاکتو باز کنم.و ادامه دادم.
"و جایزه نقش مکمل زن سال ۲۰۱۹ میرسه به..."
اسم رو با هم خوندیم.
"جولیا رابرت"
اومد بالا جایزه رو گرفت و تشکر کرد.تو تمام مدتی که بالا بودم سنگینی نگاه کسی رو خیلی بد احساس میکردم.درسته که افراد زیادی بهم نگاه میکردن.ولی یک ارتباط کوچیک با اون دوتا تیله‌های سبز باعث میشه تمام کنترلمو از دست بدم و یخ کنم.من امشب چه مرگم شده؟بالاخره تموم شد و ما برگشتیم به بیرون سن.با بروکلین خداحافظی کردم و برگشتم سر جام و به غر غر های مگی بخاطر اینکه اون بالا چرت و پرت گفتم اصلا توجهی نکردم.کمی نگذشته بود که هری وهیلی استنفیلد اومدن بالا.من اصلا هیلی رو تو مراسم ندیدم.حتما فقط برای خوندن اسم اومده.بدجوری منتظر بودم تا ببینم چی میگن.
هیلی شروع کرد."واو امشب جمعیت زیادی اینجاست .مگه نه هری؟باعث نمیشه دست پاچه شی؟"
هری به ارومی خندید و گفت.
"نه .باعث نمیشه دست پاچه بشم."
"درسته.تو بیشتر از اون مدل ادم هایی که بقیه رو دستماچه میکنن مگه نه؟"
هری خندید و صدای جیغ های دختر های توی سالن بلند شد.چه مرگتونه؟
"فکر کنم بهتره برگردیم سر کاندید های بهترین نقش اصلی زن.قبل از اینکه ببینیمشون تو فکر میکنی کی برنده میشه؟یا دوست داری کی برنده بشه؟جواب من که معلومه وقتی یکی از بهترین دوستهام اسمش بین اونهاست.البته قطعا همشون محشرن." صدای دست و جیغ.
"نمیدونم.شاید بهترین دوستت انتخاب هردومونه."
صدای دست و جیغ ها دو برابر شد.
قلبم!!!حس میکردم اگه همینجوری محکم بکوبه ممکنه کل سالن صداشو بشنون.تمام مدتی که داشتن راجب من حرف میزدن اصلا نگام نکرد.قلب عزیزم،باید دست از این بازی ها برداری.ما وقتشو نداریم یادته؟ما مسافریم.احساسات من...
"لورینا میکل"
با صدای دست ها و جیغ های بلند و جمله های تکراری مگی که هی میگفت."تو موفق شدی" از فکر هام بیرون پریدم.من هنوز سر جام نشسته بودم.بلند شدم.مگی بغلم کرد و در گوشم گفت"تو بزرگترین افتخار زندگیه منی."
منم با خنده گفتم."معلومه که هستم."
با چند نفر دست دادمو بعد به سمت پله ها رفتم.رفتم بالا و اول از همه هیلی رو محکم بغل کردم.اون بهم تبریک گفت و من تشکر کردم.و نفر بعد هری بود جایزه رو بهم داد و به ارومی بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد."تو بی نظیری."
من با لبخند به سمت میکروفون رفتم.اول چندتا نفس عمیق کشیدم.
"اهم...خب...اوه خدای من اینجا واقعا جمعیت زیادی هست و دور قبلی که اومدم این بالا واقعا به اینکه چقد ادم اینجاست توجه نکردم."برگشتم به سمت پشت و گفتم."میشه یکی به بروکلین بگه بیاد بالا؟پدر و مادرش هنوزم بهم زل زدن."
همه خندیدن و من سعی کردم افکارمو متمرکز کنم.به پایین اون جایزه نگاه کردم.اسم من بود.انگار بهم قدرت داد.
"خب این اسم منه.اره واقعا اسم منه."اینبار به جمعیت نگاه کردم و گفتم." من یه لیست بلند بالا از ادمایی دارم که می‌خوام ازشون تشکر کنم،ولی قبل از اون میشه به خودم افتخار کنم؟"همه دست زدن و سوت زدن و بعضی هم خندیدن.
"نع جدی میگم.من حقمه که به خودم افتخار کنم.منظورم اینه که من اینو گرفتم درحالی که خوانوادم حتی احتمالا نمیدونن که اسم من توی چنین جاهایی گفته میشه.من از کوه مشکلاتم عبور کردمو به اینجا رسیدم.معلومه که به اندازه‌ی دنیا از فن های مهربونم که انتخاب کردن تا منو حمایت کنن ممنونم.درسته که نمیدونم چقدر از دوستام تشکر کنم که هیچ وقت ازم ناامید نشدن.ولی اگه بخوام روراست باشم من خیلی به خودم افتخار میکنم که کم نیاوردم.من همیشه خودمو یه ادم بالغ میدونستم،ولی چند وقت پیش یکی بهم یاد اوری کرد که من هنوزم یه دختر بچه‌ی تینیجرم.اگه فقط بخوام یک جمله به کسی که می‌خواد شروع کنه تا راه منو بره بگم.اون اینه،قوی باش،قوی بمون و به خودت افتخار کن."قطره‌ی اشکی راهشو پیدا کرد و سرازیر شد.و بقیه به همراهش.همه شروع به دست زدن کردند.من راهمو به سما پشت صحنه کشیدم.صدای تشویق ها هنوزم شنیده میشد.یه گوشه‌ای رو پیدا کردم اروم توی خودم جمع شدم.احساس خوشحالی و غم منو فرا گرفت.من یکی از مهم ترین جوایز زندگیمو بردم.و فقط خدا میدونه چقدر خوشحالم که جواب تلاش هامو گرفتم...ولی..یه چیزی کمه،یه احساسی که نمیدونم چیه.دلم میخواست خوانوادم هم اینجا بودن.از اون پایین با افتخار بهم نگاه میکردن و من بار ها ازشون تشکر میکردم.ولی...مگی پیدام کرد.مثل همیشه اشک هاش سرازیر بود.با دیدن فرانک کَچ اونم اینجا،خیلی سوپرایز شدم.طبق گفته خودش اومده بود تا مگی رو برای بقیه شب با خودش ببره.من که برام فرقی نداشت به هر حال تا نیم ساعت دیگه اینجارو ترک میکنم.مگی یکبار دیگه بهم یاداوری کرد که ماشین با کمی فاصله از اینجا پارک شده و بخاطر شلوغی نمیتونه بیاد جلوی در دنبالم.شب به سر رسید و همه مشغول بیرون رفتن از سالن شدن....

the colors of my feelsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang