طلوع

209 31 10
                                    

منم از سالن خارج شدم.رفتم اون سمتی که مگی گفته بود و دنبال ماشین گشتم.ولی پیداش نکردم.اعصابم خورد شده بود و پام بدجوری درد میکرد.لعنت بهش.بیخیال ادم های که اونجا بودن کفشمو در اوردم و با خیال راحت مشغول گشتن شدم.ولی انگار واقعا نبود. هری از کنارم رد شد و خواست به سمت ماشینش بره که با دیدن من توی اون وضعیت که دنباله لباسمو بغل کرده بودم و کفشام دستم بود پابرهنه این ور و اون ور میرفتم متوفق شد.
"حالت خوبه؟"
تقریبا خندیدم و گفتم.
"اره اره.فقط ماشینمو پیدا نمیکنم.شماره راننده رو ندارم و مگی هم نمیدونم با اون دکتره کدوم گوری رفته که گوشیش خاموشه." اینبار بهش زل زدم و گفتم."حرفمو پس میگیرم خوب نیستم."
اون خندید و اومد سمتم و دستشو به طرف ماشین دراز کرد.
"من میرسونمت."
"اوه ممنون ولی من هتلمو بلد نیستم و حتی اسمشم نمیدونم.مگی بهم گفت ولی من یه احمقم."
"بشین یه کاری میکنیم.شاید تو ماشین بخوابیم."
منم با خنده سوار شدم.به راننده گفت که یکم تو شهر بگرده تا تصمیم بگیریم چیکار کنیم.
"باورم نمیشه توی تمام این شب ها حتما امشب باید میرفت سر قرار با اون دکتر احمق؟" یه لحظه یه چیزی تو سرم زنگ زد.اون دکتر راجب بیماریم میدونه.اگه چیزی به مگی بگه چی؟ جواب هری حواسمو پرت کرد.
"فعلا فکر کن ببین می‌خوای چیکار کنی."
"بریم هر هتلی که شد زیاد مهم نیست.صبح زود برمیگردم پرتلند."
"نمیشه هر هتلی بری."
"پس چیکار کنم؟"
زل زد به یه نقطه‌ی نا معلوم و بعد از کمی فکر کردن گفت.
"بیا همین الان بریم پرتلند."
"داری باهام شوخی میکنی؟الان چجوری بریم؟"
"بسپارش به من."
و ۱۵ دقیقه اینده مشغول زنگ زدن به ادم های مختلف شد.و در کمال نا باوری ما ۴۵ دقیقه بعد توی فرودگاه بودیم. همونطور که از پله ها بالا میرفتیم گفت.
"دیدی؟گاهی میشه با مهربونی مردمو راضی به هر کاری کرد."
"وقتی داشتی بهشون زنگ میزدی توی لحن حرف زدنت هرچی بود به جزء مهربونی."
اونم خندید و گفت.
"مهم اینه کارمون راه افتاد."بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت."الان ساعت ۲:۱۳ دقیقست.ما ۴ به بعد میرسیم.با خیال راحت بخواب،من بیدارت میکنم."
داشتم از راه رو رد میشدم تا یه صندلی انتخاب کنم تا بشینم.هر قدمی که برمیداشتم هری یه پاش روی دنباله لباسم میرفت.دفعه هشتم برگشتم سمتش و گفتم.
"ممنون میشم لباسمو لگد نکنی."
اون انگار تازه متوجه شد به زیر پاش نگاه کرد و سریع پاشو بلند کرد و گفت.
"اوه،معذرت می‌خوام.میدونی،خب..لباست یکم زیادی بلنده."بعد دمبالمو جمع کرد و دنبالم اومد. من فقط خندیدم.من روی یه صندلی نشستم و اون روی ردیف بغلی من نشست.نیم ساعت اول و سعی کردم بخوابم ولی اصلا خوابم نمیومد.بعد از چند دقیقه تلاش بیخیال شدم.بلند شدم و یکم خوراکی خواستم بگیرم که چشمم به بطری شامپاین خورد.دوتا لیوان برداشتم و به جایی که هری نشسته بود رفتم.رفتم بالا سرش و چون دستم پر بود با لیوان ها اروم زدم به بازوش.اول یکی از چشماشو باز کرد بعد هردوتارو و بعد بلند شد صاف نشست.
"امم،چیزی شده؟"
نشستم کنارش و گفتم "نه خوابم نبرد.شامپاین اوردم.میخوری؟"
"باشه،بریز."
لیوان ها رو تا نیمه پر کردم و یکی رو به هری دادم.
"چقد دیگه مونده برسیم؟"
به ساعتش نگاه کرد و گفت.
"اممم،فکر کنم حدود ۱ ساعت و نیم دیگه برسیم."
"حوصلم سر رفته"
"خب من هیچ بازی به ذهنم نمیرسه.تو چیز خاصی تو ذهنته؟"
"چرا هیچ وقت چیزی راجب دوست دخترت نمیگی؟"
این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.
"اوه واو،خب فکر نمیکردم بپرسی.اون دوست دخترم نیست.یعنی مَنِیجِرم میخواد که باشه ولی نیست.اون با خود منیجرم رابطه داشته و حالا داره سعی میکنه به من بچسبه.دنبال کار یا هرچی که هست بهش نمیرسه.چرا من همیشه جواب همه‌ی سوالاتو میدم؟من همچین ادمی نیستم."
یکم از نوشیدنیم خوردم و گفتم.
"خب چرا تمومش نمیکنی؟" خیلی دلم می‌خواست بگه اینکارو کرده یا میکنه.نمیدونم چرا.
"میشه راجب چیز دیگه‌ای حرف بزنیم؟مثلا میشه من یکی از قول‌هامو بشکنم و فقط یکبار یه سوال بپرسم؟"
یکم تکون خوردم.چی میخواد بپرسه که راجبش قول داده؟
"اوهوم."
"چرا اونشب منو بوسیدی؟"
نوشیدنیم پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردن کردم.گلوم به طرز وحشتناکی خارش پیدا کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم.بلند شدم و هری هم بلند شد و به ارومی سعی کرد دستشو بکشه پشتم من قرمز شده بودم و سرفه میکردم.توی این همه مشکل یهو هواپیما یه تکونی خورد که من لیوان توی دستم افتاد زمین و شکست.همه‌ی اینا یه چیزی حدود ۳ یا ۴ ثانیه هم نشد.واقعا خیلی وضعیت بدی بود.
"سوالمو پس میگیرم.قسم میخورم دیگه نپرسم.اروم باش .احتمالا دفعه بعدی که بپرسم سقوط میکنیم."
اول فقط نگاش کردم بعد یهو دوتایی زدیم زیر خنده.نمیدونم دقیقا به چی میخندیدم.ولی میدونم از ته دل بود.بقیه راه همینجوری گذشت.۲۰ دقیقه اخر و خوابیده بودم که هری بیدارم کرد.لباسم داشت حالمو بهم میزد.بهم حس خفگی میداد.رفتم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین.هنوز هم پابرهنه بودم.اوه کفشام؟!برگشتم خواستم برم کفشامو بردارم که هری دستشو بلند کرد و کفشم رو تو دستش تکون داد.منم یک لبخند بزرگ تحویلش دادم.من تقریبا از پله ها اومده بودم پایین ولی هری تازه پله سوم بود.
"یالا هری.تو میتونی با اون پاها پله هارو چندتا چندتا بیای پایین.اگه چندتایی نمیای حداقل یکم سریع تر بیا."
هری گفت."ما که عجله نداریم." و سرعتشو کم تر کرد.
"هرییی"راه رفته رو برگشتم و دستشو گرفتم و کشیدم و با سرعت زیاد شروع کردم به دوییدن.سر پله اخر هری پاش پیچ خورد و افتاد.همونطور که سعی میکردم نخندم گفتم.
"اوه خدای من،هری حالت خوبه؟"
سرش پایین بود و من حالت صورتشو نمیدیدم.وقتی سرسو اورد بالا صورتش تو هم جمع شده بود.یکم هم عصبی بود کاملا مشخص بود.
"داری میخندی؟"
و انگار شاسِی یک بمب رو کشید.بمب خنده‌ی من.هنوز یه دل سیر نخندیده بودم که یهو بلند شد مثل گاوی که رَم کرده باشه افتاد دنبالم.هر طرف که میرفتم میومد.منم با خنده میدوییدم.فقط تصور کنید.۴ صبح، توی فرودگاه،با لباسی که نیم متر دنباله داره،پا برهنه،از اینور به اونور میدوییدم و هری هم دنبالم.همه داشتن مثل دیوونه ها نگامون میکردن.شانس اوردیم که اونا واسه هری کار میکنن و حق عکس گرفتن ندارن.هری دیگه کم اورده بود.خم شد و دلشو گرفت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
"باشه...باشهه...بیخیال.....من تسلیم..شدم "
منم وایسادم و سعی کردم ریتم نفسمو کنترل کنم که یهو هری ناغافل دویید سمتم و منو گرفت انداخت رو شونش.حس میکردم هرچی خون تو تنمه داره میره تو کلم.
"هری بزارم زمین.هری،جدی میگم.هری حالم داره بهم میخوره.اگه نزاریم زمین روی تو بالا میارم.هری من واقعا ادم کثیف‌ایم،قسم میخورم که اینکارو میکنم.بزارم زمین هری"
همونطور که بی توجه به من به سمت ماشین میرفت گفت.
"وول نخور.هرجا می‌خوای بالا بیار.فقط بدون نیم ساعت دیگه تو این ماشین با منی امیدوارم بتونی بوی استفراغ رو تحمل کنی."
بالا خره به ماشین رسیدیم و منو تقریبا پرت کرد تو ماشین.ولی من حس خیلی خوبی داشتم.هنوزم نیشم باز بود و هی میخندیدم.حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم.توی راه من هی ریز ریز میخندیدم و هری ازم می‌خواست که دلیل خندمو بهش بگم ولی من واقعا دلیلی پیدا نمیکردم پس اون بهم چشم غره میرفت.با رسیدن به هتل تند تند رفتم داخل و به سمت اسانسور رفتم و پشت سر هم دکمشو فشار دادم.بعد چند ثانیه هری هم بهم رسید.
"اگه پشت سر هم بزنی سرعتش زیاد نمیشه."
"میدونم."
"پس چرا اینکارو میکنی؟!"
"که زودتر بیاد."
تقریبا اینکه چقد دلش میخواد کتکم بزنه رو تو چشماش دیدم.ولی چیزی نگفت منم نگفتم.رفتیم توی اسانسور.
قبل از اینکه دستم به سمت دکمه ۲۸ بره گفتم.
"طبقه ۵۷ چیه؟"
بعد دکمه ۲۸ رو زدم.
"پشت بوم.من تاحالا به بالای ساختمون نگاه نکردم."
"اومم منم دقت نکردم.ولی فکر نمیکنم پشت بوم داشته باشه.فکر کنم فقط اتاقه."
"نه حتما باید به چیزی باشه."
"هری هیچ حَتمَنی(حتما) وجود نداره.تو نمیتونی واسه هتل تائین تکلیف کنی.این یه ادم نیست، ساختمونه."
برگشت سمتمو چشماشو ریز کرد و گفت.
"باهات شرط میبندم طبقه اخر پشت بومه و حتی بهت قول میدم که استخر و باغچه هم داره."
"هری.."قبل از اینکه جوابشو بدم خم شد روم.دستشو برد پشتم و دکمه طبقه اخر یعنی ۵۷ رو زد.چون من جلوی دکمه ها ایستاده بودم اونم بهم چسبیده بود.ولی قطعا از روی عمد اینقد بهم نزدیک شد.من زودی کشیدم کنار و دیگه چیزی نگفتم.
رسیدیم طبقه اخر،از اسانسور اومدیم بیرون.باورم نمیشه که اینقد احمقم.هتل به این بزرگی معلومه که پشت بوم داره و البته استخر روی پشت بوم.لعنت بهش.برگشتم سمتش که با حالت حق به جانبی داشت نگام میکرد.خواستم دهن باز کنم و بگم که اون قبلا اینجارو دیده بود که اون پرید تو حرفم.
"و قبل از اینکه بگی،من هیچ وقت نیومده بودم این بالا."
بهش دهن کجی کردم و چند قدم رفتم جلوتر.استخرش خیلی بزرگ بود و ازش حسابی بخار بیرون میومد.توی این هوای بهاری واقعا لذت بخش به نظر میرسید.هری یه نگاهی به من و نگاهی به استخر کرد و گفت.
"تورو نمیدونم ولی من بدجوری دلم میخواد ."
برگشتم و گیج بهش نگاه کردم که در حال باز کردن دکمه های پیرهنش بود.
"چی؟داری چیکار میکنی؟"
به استخر اشاره کرد و گفت.
"خودت چی فکر میکنی؟"
"چی؟نه زده به سرت؟ سرما میخوریم."
شونه هاشو انداخت بالا. و دستشو برد به دکمه اخر بلوزش که داد زدم.و برگشتم و بهش پشت کردم.
"ههه نهه.لخت نشو.هری قسم میخورم اگه لخت شی دیگه باهات حرف نمیزنم.شلوارتو در نیار.فهمیدی؟"
با خنده گفت.
"باشه باشه.فقط بلوز.میتونی برگردی."
به ارومی رفت داخل اب.
"زده به سرت هری؟ واقعا نمیفهمم داری چیکار میکنی.ساعت نزدیک ۵ صبح"
"پس بیا تا طلوع خورشید اینجا بمونیم."
"هررری"
"دارم جدی میگم."
"ولی من جدی نمیگیرم."
"باشه پس من یکم شنا کنم و بعد با هم بریم؟"
"باشه فقط یکم."
"بیا داخل اب،خیلی خوبه قسم میخورم‌."
"نه من همینجوری راحتم.مثل اینکه اصلا لباسمو نمیبینی."
پوفی کرد و گفت."حداقل پاهاتو بزار تو اب."
"باشه."
چند دقیقه‌ای ساکت بودیم.دستی به موهام کشیدم ‌و گفتم.
"اوه موهامو ببین.مثل فراری ها شدم."
"نه هنوزم خوشگلی"
اینبار قشنگ زل زدم تو چشماش.
"چرا همیشه سعی میکنی که بهم بگی خوشگلم؟یادم نمیاد هیچکس به اندازه تو اینو بهم یاداوری کرده باشه."
"دلیل خاصی برای اینکه حقیقتو میگم ندارم.اونایی که زیباییتو بهت یاداوری نمیکنن قطعا مشکل بینایی دارن،خیلی زیاد"
از نگاه کردن بهش دست برنداشتم.یکم اومد نزدیک.
"به چی فکر میکنی؟"
"امم.هیچی."
"پس بیا داخل اب."
"هری من با این لباس این تو خفه میشم."
"من اینجام چطور ممکنه خفه شی؟"
"در ضمن اگه کسی بیاد اینجا و مارو ببینه فکر های افتضاحی میکنه.تازه تو بالا تنت هم لخته."
"این وقت صبح کسی این بالا نمیاد. دقیقا هم واسه همین ما باید ازش لذت ببریم.اگه بیای داخل اب لباسمو میپوشم."
"اوففف نمیدونم.باشه باشه. بگیر اینو بپوش وبعد کمکم کن بیام داخل."و لباسو به سمتش گرفتم اومد نزدیک اونو گرفت و پوشید ولی دکمه هاشو باز گذاشت.اومد نزدیک تر و کمرمو گرفت و منو کشید تو اب.
"اماده‌ای ولت کنم؟"
"اره اره"
به ارومی ولم کرد.لباسم نصف سطح اب رو گرفته بود.منم هی یه قدم یه قدم اینطرف و اونطرف میرفتم‌.هوا نسیم خنکِ ملایمی داشت و اب خیلی گرم بود.تلفیق این دو با هم حس بینظیری ایجاد میکرد.تا اینکه لباسم به پام پیچید و برای لحظه‌ای به زیر اب رفتم ولی در صدم ثانیه دوباره روی اب برگشتم.هری یکی از دستاشو زیر زانو هام و دست دیگشوپشتم گذاشته بود و منو کاملا تو بغلش گرفته بود.قطعا وزنم توی اب با این لباس چندین برابر شده بود.من دستامو دور گردنش انداخته بودم و مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم.سر تا پای هردومون خیس خیس بود.اروم اروم به سمت گوشه استخر رفت.همینطور بهم زل زده بود و منم در سکوت به چشمهاش نگاه میکردم.طلوع افتاب از توی چشمهاش مثل اینه نشون داده میشد.تقریبا خورشید دیگه داشت کامل بالا میومد.
هری نگاهشو ازم گرفت و به خورشیدی که بخاطر ارتفاع زیاد ساختمون جوری به نظر میومد که انگار روبرومونه نگاه کرد.ولی من هنورم به اون نگاه میکردم.نمیدونم چقد گذشت،خورشید هنوز کمی راه برای اومدن داشت.
"هری،میتونم روی پام بمونم.بزارم زمین."
نگاهش دوباره اومد روی من.روی تمام اجزای صورتم چرخید.چشمهام،دماغم،لب هام به همشون نگاه کرد و بعد به ارومی منو روی زمین گذاشت.طوری که من به دیوار استخر چسبیده بودم و اون درست مقابل من بود.نمیدونم چرا هیچی نمیگفت.نگاش تو صورتم دو دو میزد.بالاخره به حرف اومد.
"فکر کنم بهتره برگردیم به اتاقمون."
"اوهوم.موافقم."
اول خودش از استخر رفت بیرون و بعد به من هم کمک کرد بیام بیرون.سردم بود.لباسم به معنای واقعی کلمه نابود شده بود.به جلوی اتاقامون رسیدیم.
"خب فکر کنم امشب خوش گذشت."اون گفت.
"اره راستش عالی بود."
"پس...شب بخیر"
"شب بخیر هری."
و بعد خودمو انداختم تو حموم و سریع اومدم بیرون و تخت خوابمو در اغوش گرفتم....

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
نظرتون راجب این قسمت؟😁😍
این قسمت از مورد علاقه های خودمه😁❤
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش😎

the colors of my feelsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin