اولین زخم

828 67 21
                                    

"بیچاره تو حتی نمی تونستی منو تو تخت راضی کنی.من حالم از همه چیز تو بهم می خوره همه چییییز"

"لعنت به تو که اینقد کثیفی.حرفایی که میزنی دلیل منطقی واسه خیانت نیست بفهم"

لوری با ترس به زیر میز پناه برده بود.ترس به جای خون در رگ هایش جاری بود.

تمام فشار هایی که به او وارد میشد را کسی به جز پایه میز که با بیرحمی در دستهایش فشرده میشد حس نمیکرد.اشک هایش بر روی صورت کوچکش هیچ جای خالی بر جا نگذاشته بودند درد در قلبش کمانه میکشید.ولی قلب کوچک ۵ ساله اش این همه درد را زیادی میدانست پس کمی ادرنالین بیشتر به او تزریق کرد.با پاهای کوچکش به سمت پدر و مادری که گویا کور شده بودند رفت.التماس کرد که تمامش کنند ولی انگار از روی زمین برای رساندن پیغامی به روی فضا تلاش کنی. همانقدر بی فایده.همانقدر احمقانه.

او در هیچ کدام از چارچوب های اتاق های کوچک مغزش دلیلی برای این طوفان پیدا نمیکرد.ولی حسی بسیار قوی در دلش با زجه میگفت این فقط اغاز بود.

۱۵ سال بعد:
"تولدت مبارک.امیدوارم امسال هم مثل سال های پیش بدرخشی منم همینجوری رقم حسابم بیشتر شه . بوس بوس مگی"

به پیام بی معنی مگی دهن کجی کردم.جوری که انگار اون اونجا بود.صدای بلند مردم و اهنگ های تولد مبارک .به راحتی مغزمو سیغل میداد.

حتی این شیشه ها چند جداره نمیتونست جلوی امواج صداشونو بگیره.قفل گوشیم رو باز کردم و سیل پیام ها باز هم ارامش رو ازم گرفت.انگار ارامش اصلا برای من ساخته نشده بود. نه حتی تو روز تولدم.

شروع کردم به خوندن بعضی از کامنت های اینستاگرام.

"لوری امیدوارم بهترین تولد دنیا رو داشته باشی"

"ازت متنفرم بیچ اصلا تولد خوبی نداشته باشی"

"تولدت مبارک سوییتی"

"من خیلی دوست دارم تولدت مبارک"

"تولدته؟:|"

لبخند محوی روی لب هام نشست.حداقل مردم به یادم بودن . تمام این هفته تا روز تولدم فقط و فقط از یه سری اشنا ومدیر برنامه هام مگی پیام تبریک گرفته بودم.

ولی خانوادم انگار فقط مزه پول هایی که میگرفتند یادشون میومد ولی خودم؟اصلا. ولی خب حداقل نصف دنیا بهم تبریک گفتن.یعنی این کافی نیست؟

نمیدونم شایدم مغزم شهوتی شده بود و یه بوسه تولد میخواست؟اوه افکار من کی اینقد کثیف شدن.
با شنیدن زنگ گوشی دست از بحث با خودم برداشتم و امیدوارانه به صفحه گوشی نگاه کردم.

فاک مگی لنتی مگه چند بار یه تولدو تبریک میگن؟ با جواب دادن تلفن صدای گوش خراشش تو گوشی پیچید.

"تو ۲۰ سالته تو ۲۰ سالته تو ۲۰ سالتههه"

"میدونم میدونم میدوننننم"

"خب پس بلند شو"

"چرا؟"

"چون توی احمق تولدته"

"من ترجیح میدم احمقی باشم که تو روز تولدش نشسته"

"اون موقع دیگه احمق نیستی یه چیز دیگه ای"

"چی؟"

"مرده"

دینگ دانگ

"محض رضای فاک زنگ زدی این حرفای فاکی رو تو روز تولد فاکیم تو این همه الودگی صوتی فاکی بهم بگی؟ خب فاک یو"

کنترل صدام کاملا غیر منتظره از کنترلم خارج شد.لعنت به من هنوزم باهاش کنار نیومدم.

"هی هی هی اروم باش لوری.نیازی نیست دهنتو اینقد باز کنی.فقط کافیه باسن خوش تراشتو یه کم تکون بدی و بری لباساتو بپوشی چون اون مهمونی فاکی تا ۲ ساعت و نیم دیگه شروع میشه و خوب میدونی اگه دیر کنی چی میشه"

"باشه مگی نیازی نیست هر نیم ساعت یبار زنگ بزنی "

"میکاپ ارتیستت تا ۳ دقیقه دیگه خونته.دوست دارم بای"

و من حتی فرصت خداحافظی هم پیدا نکردم.

_______******______******______******______******______****
سلام نویسنده هستم.اسمم ساریناست.و تمام این داستان بر گرفته از یکسری دوست داشتنی ها یکسری نفرت ها و یکسری ارزو هاست.تلفیق همه اونها با هم این داستان رو پدید میاره.فقط خواستم همین اول چیزی رو بگم من تا وقتی که پارت های داستان به ۳۵ برسه هر روز یک قسمت اپ میکنم. و این هم بگم که گاهی توی رومان لوری توی فیلم های سینمایی دیگه بازی میکنه.منظورم اینه که گاهی توی داستان یه سری فیلما هستن که بعد در طول داستان اسم برده میشن و من دقیقا بهتون میگم لوری در نقش کدوم یک از شخصیت های فیلم هست و شما لوری رو جای اون شخصیت تصور کنید.
نظر ها و انتقاداتتون رو بهم بگید لطفا تا بتونم داستانی که دوست دارید رو تحویلتون بدم.و لطفا حمایت کنید.ال د لاو♡

the colors of my feelsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant