(اگه وضعیت کامنتها و ووتها خوب نباشه از اپ کردن قسمت بعد در هفتهی اینده معذوریم.بوس بوس✋🖤)
حدود نیم ساعت از وقتی که هری اومد دنبالم میگذره.نیم ساعته که تو راهیم.نمیدونم کجا میریم.به خودم زحمت پرسیدنش رو هم ندادم.گاهی وقتا یکم اتفاقات غیر منتظره خیلی خوبه.
هری فرکانس رادیو رو تنظیم کرده بود و اهنگ ملایمی درحال پخش بود.هری زیر لب با اون اهنگ زمزمه میکرد.نمیدونستم از اینکه کنارشم باید بیشتر خوشحال باشم یا بترسم؟داستان من و اون قطعا به همین شیرینی ادامه نداره.بعد از چیزی حدود ده دقیقه رسیدیم.کنار یک جایی مثل بندر.قایقهای کوچیک و بزرگی اونجا بودن.بعضی هاشون خیلی لوکس و بعضی ها داغون.به قایق ها نگاه کردم و بعد به هری نگاه کردم.لبخندم نمیتونست از این عریض تر بشه.از ماشین پیاده شدیم.هری جلوی ماشین ایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد.تازه داشتم حس میکردم که انگار واقعا یک تغییری توی رابطمون ایجاد شده.دستشو گرفتم .
"کجا میریم؟"
"خودت چی فکر میکنی؟"
لبخند قشنگی زد و بهم نگاه کرد.حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از تپیدن دست برداره.به سمت یکی از قایقها رفتیم.اون سفید بود و لوکس و چراغهای ابی که دورتادورش بودن اونو خیلی زیبا میکرد.هری اول وارد شد و بعد دوتا دستمو گرفت و بهم کمک کرد تا منم وارد قایق بشم.
"اینجا فقط خودمونیم؟"
"اوهوم.البته به اضافهی کاپیتان."
لبمو کج کردم.
"من فکر کردم مثل تو فیلما خودت قایقو میرونی."
"ببخشید که بلد نیستم.میخوای بریم شیشماه دیگه بیایم که من یاد گرفته باشم قایق برونم."
و به شوخی چرخید تا بره.
"نمیخواد دیگه حالا.کاپیتانم باشه اشکالی نداره."
با صدای بلند خندید.چالهاش خودشونو نشون دادن.وقتی این همه بی نقص بودنش رو میدیدم فقط یک چیز از ذهنم میگذشت.این مردِ بی نقص منو دوست داره.
هری هدایتم کرد تا به بالای قایق بریم.همهچی بی اندازه قشنگ بود.تمام شهر معلوم بود.همهجا تاریک بود ولی چراغهای رنگارنگ شهر بهش روح داده بودن.چقدر زیبا و دوست داشتنی.هری رفت پایین تا اومدنمونو اعلام کنه و با پتو برگشت.پتورو یک گوشه گذاشت.
"پتو برای چی؟"
"وقتی حرکت کنیم حسابی باد میزنه و سرد میشه.تو که به هر حال به حرفم گوش نکردی و لباس گرم نپوشیدی."
"من متناسب با هوا و فصل لباس پوشیدم.تو میتونستی بهم بگی که قراره منو سوار قایق کنی."
"اونوقت به اندازهی الان خوشحال نمیشدی."
لبخند ریزی زدم و دیگه چیزی نگفتم و چرخیدم به سمت شهر.میتونستم حضور هری رو پشتم حس کنم.نزدیک بهم ایستاده بود.قایق شروع به حرکت کرد.به ارومی از سَکو ها فاصله گرفت.توی سمت راست یک چراغ جالب دیدم.فکر کنم روی یک درخت بود،اونا پر نور و قشنگ بودن.چراغهای کوچیکی که کنار هم اینقدر زیبا شده بودنند.
"هری،اونجارو ببین.اون چراغها"
"کدوم؟"
"همونایی که خیلی زیادن."
"همهی چراغهای شهر اینجا معلومه چجوری بفهمم کدومشون زیادن؟"
"سعی کن از زاویه دید من ببینی."
"باشه."
همونطور که دستاش تو جیبش بود سرشو از پشت روی شونم گذاشت.
"هنوز نمیبینم....اها دیدم"
"اوهوم"
سرشو یکم چرخوند و بهم نگاه کرد و گفت.
"ولی تو خوشگل تری"
خیلی جدی اینو گفت و باعث شد خندم بگیره.بهش چشم غره رفتم و گفتم.
"داری منو با چندتا چراغ مقایسه میکنی؟"
"فقط میخواستم بهت بگم که خوشگلی"
نگاهمو گرفتم و لب پایینمو بردم داخل دهنم و محکم گاز گرفتم.سعی میکردم نیشمو باز نکنم.
"سردت نیست؟"
"نه هنوز"
سرشو از روی شونم برداشت و اومد کنارم ایستاد.
"درمورد دیشب متاسفم."
قلبم شروع کرد به پمپاژ استرس.نکنه میخواد حرفشو پس بگیره؟از ترس حتی بهش نگاه نکردم.ولی اون کمی چرخیده بود و نگاهش به من بود.
"در کدوم ....موردش؟"
"برای اینکه رفتم."
"اوهوم."
"وقتی اونقدر تعجب کردی ترسیدم."
"نباید تعجب میکردم؟"
"باید از قبل میدونستی."
اینبار با شجاعت برگشتم و تو چشماش نگاه کردم.مجبورت میکنم دوباره به زبون بیاری هری.
"چیو؟"
"اینکه دوست دارم."
من فکر میکردم اون ترسوِ و باید مجبورش کنم به زبون بیاره ولی انگار اصلا نمیترسه.قلبم خیلی تند میزد امیدوارم صداشو نشنوه.
"نمیخوای چیزی بگی؟"
به چشماش نگاه کردم.
"نه که نخوام.....نمیدونم باید چی بگم."
یکم تلخ شد.لبخند کجی زد و گفت .
"حق داری.تو از قبل بهم گفته بودی که عاشقت نشم."
"نه هری منظورم این نبود."
"میشه فقط بگی چی میخوای؟"
"تورو"
اینبار هرچقدر هم که سعی کرد ولی نتونست جلوی لبخندشو بگیره.
"ولی نمیخوام خواستههامو با کسی شریک باشم."
"میدونم الان همهچی خیلی پیچیدست ولی دارم روش کار میکنم.فقط....کافیه بدونم که تو هم..."
اومد نزدیک تر و دستشو قاب صورتم کرد.موهامو زد کنار و تو چشمام نگاه کرد منتظر جواب.
"منم دوست دارم."
بازم سعی کرد لبخند نزنه.سرشو تکون تکون داد و لبشو تو دهنش جمع کرد و به دور دست نگاه کردم.ولی دیگه نتونست خودشو نگاه داره و لبخند روی لبش جون گرفت.من هم لبخند زدم.لبخندامون تبدیل به خندههای ریز شد.هری بغلم کرد و ما بهم رسیدیم...(من فدا ذوق کردنت بشم دخترم😍😍)
بعد از چند ثانیه ازم جدا شد.
"باید بریم برای شام."
"اوهوم."
دستمو برای لحظهای هم ول نکرد و وقتی رسیدیم طبقهی پایین یهو برگشت سمتم و گفت.
"یک چیزی یادم رفت."
"چی؟"
دستشو قاب صورتم کرد و کوتاه و محکم و شیرین لبامو بوسید.
"باید بالا اینکارو میکردم."
"صبر کن ببینم تو واسه همهچی برنامهریزی کردی؟"
"خب....اره"
"اگه من قبول نمیکردم چی؟"
"تصمیم داشتم بپرم تو اب."
با صدای بلند خندیدم.اون دستمو گرفت و به سمت میز برد،من نشستم و اون در سمت مقابلم نشست.در ظرف غذا رو باز کردم و با دیدن پاستا همهچیز یادم رفت و فهمیدم که چقدر گشنمه.در طول شام حرف خاصی نزدیم.وقتی غذام تموم شد.گوشیم زنگ خورد.مگی بود.به ساعت نگاه کردم.از ۱۲ گذشته بود.احتمالا شب رو تو قایق میگذروندیم.
"الو"
"الو...لوری تو کجایی؟"
"اممم.هنوز بیرونم.ممکنه یکم دیر کنم."
"میشه بگی کجایی؟دارم نگرانت میشم."
یک سری لحظهها هست اینقدر خوشحالین همهچیو به جون میخرین.من تو یکی از اون لحظات بودم پس...
"با هریام.احتمال داره شب برنگردم."
و در کمال ناباوری....
"باشه.مراقب باش."
و تلفنو قطع کرد.با تعجب به تلفن نگاه کردم و بعد به هری.هری پرسید.
"کی بود؟"
"مگی"
"مشکلی نداری که بفهمه با همیم؟"
"نه...فکر نکنم."
بعد از خوردن غذا دوباره رفتیم بالا.هوا سردتر شده بود پس هری اون پتورو دور خودش پیچید و از پشت بغلم کرد و هردومون گرم شدیم.روی زمین نشستیم.من بین دوتا پای هری نشستم.حالم خیلی خوب بود.از هر چیزی حرف زدیم.از خیلی چیزها بهش گفتم و اون فقط گوش داد.ازم راجب پدرم پرسید و اینکه چجوری شد که با من زندگی میکنه.گفتم که رابطهی خوبی با خانوادم ندارم ولی بیشتر از این بحثو باز نکردم.نمیخواستم شب خوبمو خراب کنم.هری هر چند لحظهیکبار به ارومی زیر گوشمو میبوسید.این باعث میشو لبخندی روی لبم و ارامشی توی خونم تزریق بشه.بوسههاش گرم بودن.گرچه لباش سرد بود ولی من گرمای بوسههاشو احساس میکردم.هری خمیازه کشید.فهمیدم که خوابش میاد.
"هری من خستم.کجا باید بخوابیم؟"
بعد از استفادهی فعل جمع پشیمون شدم.
"بیا نشونت بدم."
رفتیم داخل یک اتاقک نسبتا کوچیک.اونجا یک تخت دو نفره و یک میزبود فقط همین.
"میدونم خیلی لوکس نیست ولی تختش راحته."
خندیدم و به سمت تخت رفتم.دستمو روی تشک گذاشتم و تا نیمه دور تخت چرخیدم.بعد سمت راست تخت ایستادم و بدون حرف به هری نگاه کردم.خودمم دلیل کارمو نفهمیدم.هری هنوز جلوی در ایستاده بود.اونم بدون حرف بهم نگاه کرد.اصلا نفهمیدم توی نگاهمون چی رد و بدل شد ولی هری به سمتم حجوم اورد و شروع به بوسیدنم کرد.پاهامو دور کمرش حلقه کردم و اون هم بهم کمک کرد.منو انداخت روی تخت و خودشهم اومد روی بدنم.صدای بوسمون خیلی بلند بود و من نگران بودم که کسی صدامونو بشنوه.
"هری....کسی...ممکنه....صدامونو بشنوه؟"
"نه اون کاپیتان کنار موتوره صدای موتور زیاده اون صدامونو نمیشنوه."
بعد کمی اروم تر کنار گوشم گفت.
"هرچقدر میخوای سروصدا کن."
رفت سمت گردنم و سینه ها از روی لباس گرفت توی دستش.برعکس دفعهی قبل خیلی سریع داشت پیش میرفت.من فقط چیزی که به ذهنم اومد و انجام دادم.لبه بلوزشو گرفتم و از سرش خارج کردم.بلوزش روی سرش گیر کرد و باعث شد که خندم بگیره.هری بدجوری داغ کرده بود و هر تکون تکون میخورد تا اونو از سرش خارج کنه و از زیر اون هی میغرید.با خنده گفتم.
"ارو باش.اروم باش.من درش میارم."
بعد از اینکه موفق شدم بلوزشو از تنش خارج کنم دستش سمت لبهی بلوزم رفت.در کسری از ثانیه اونو از تنم خارج کرد.نمیدونم کی بهم الهام کرده بود که بهتره امشب یک ست مشکی جذاب که تازه خریدمو بپوشم .هرکی بود واقعا ازش ممنونم.هری با ولع به سینههامنگاه کرد.سینههام کوچیک بودن و پشت اون سوتین اسفنجی مخفی شده بودن.دستشو برد پشتم و اونو باز کرد.من دستمو روی تتوهای رو سینش کشیدم.اولینبار بود که تا این حد نزدیک میدیدمشون.به ارومی انگشتهامو روی اونها میکشیدم.هری سوتینو از دستهام خارج کرد.حالا بالا تنم کاملا لخت بود.دامنمو توی دستش گرفتم و کشید پایین و خودم هم کمکش کردم و اونو با پام به یک نقطهای پرتاب کردم.هری با ولع به سمت سینههام رفت.اونارو میبوسید و گاز میگرفت و من هنوزم نمیتونستم خیلی خوب عکسالعمل نشون بدم.هنوز خجالت میکشیدم.همش میگفتم ایکاش قبلش یکم مشروب میخوردم.هری دوباره اومد بالا.به چشمهام نگاه کرد.لبمو بوسید و گفت.
"ترسیدی؟"
"ن...نه"
"مشخصه"
با خنده گفت و ادامه داد.
"نمیزارم اذیت بشی قسم میخورم.فقط اگه درد داشتی بهم بگو باشه؟"
من سرمو تکون دادم.اون لبخند زد و دوباره لبمو بوسید.دستش رفت لای پام.از روی شورت کمی انگشتشو روی بدنم حرکت داد.ملافه توی دستم مشت شد و اه بلندی کشیدم که باعث شد هری لبخند بزنه.هری یکم حرکت کرد و برخورد چیزی رو با پام حس کردم.اون خیلی سفت شده بود.دستمو به سمت کمر بندش بردم و اونو باز کردم و زیپشو کشیدم پایین.هری خیلی سریع از شَر شلوارش راحت شد.قبل از اینکه اونو بندازه کنار از تو جیبش چیزی بیرون اورد و وقتی بهتر دیدم فهمیدم که کاندومه.هری دستشو برد زیر شرتم و من چشمام بسته شد.
"اوه فاک"
"اینقدر اروم نباش.بهم نشون بده چه حسی داری"
شورتمو با عجله از پاهام خارج کرد.وقتی شورتمو از پام دراورد یهو متوقف شد.دلیلشو نفهمیدم چشمامو باز کردم و دیدم نگاهش روی زانوم متوقف شده.
همونطور که نفس نفس میزد پرسید.
"چه بلایی سر پات اومده؟"
"هیچی فقط افتادم."
"ولی این..."
"هری الان وقتش نیست."
باورم نمیشه وقتی من لخت مادرزاد جلوش ایستادم اون چجوری میتونه به زخم روی پام اهمیت بده؟!
اون شورت خودش رو هم دراورد و دیگه راجب زخمم چیزی نگفت.دیدم که کاندومو با دهنش باز کرد و داخلش فوت کرد و اونو روی خودش گذاشت.(استغفرلله🤦🏻♀️😂)خودشو بهم چسبوند و من قلبمو توی دهنم احساس میکردم.با کوچیک ترین برخوردش صدام بلند میشد.فقط یکم رفت داخل.یک دستمو روی شونش و گردنش گذاشتم.هری بهم نگاه کرد و پیشونیمو بوسید و بعد لبمو و بعد به ارومی داخل بدنم احساسش کردم.درد تمام سلولهای بدنمو به هم پیچید.اینقدر درد داشتم که نفسم در نمیومد.بغضم گرفت و یک قطره اشک از چشمم افتاد.هری با دیدن ظاهرم و اشکهام ترسید.ناله کردم.
"اههه...هری..اه"
"هیششش..اروم باش بیب.من اینجام.الان تموم میشه.من هیچ حرکتی نمیکنم باور کن.تا وقتی تو نخوای من حرکت نمیکنم.هیسسس..اروم باش...نفس عمیق بکش.من اینجام."
اشکهام پشتهم از پلکهام میریختن و میخواستم که متوقفشون کنم ولی نمیشد.هری زمزمههای قشنگ و اروم میکرد ولی هنوزم درد داشتم.با گذشت چند دقیقه دردم اروم تر شد.
هری هنوزم حرکتی نمیکرد.هنوزم درد داشتم ولی قابل تحمل بود.اشکامو پاک کردم و همونطور که فین فین میکردم به هری گفتم که ادامه بده.ولی اون هنوزم نگران بود و میگفت که مجبور نیستیم امشب انجامش بدیم.لبشو بوسیدم و جلوی حرف زدنشو گرفتم.خودمو خیلی کم و اروم تکون تکون دادم تا اون مجبور بشه حرکت کنه.اروم اروم ضربههاشو شروع کرد.تا ته نمیرفت اینو حس میکردم.
"فاک.."
دردم حالا محو شده بود و فقط لذت داشتم.نفس هام به سختی در میومدن.
"هرییییی"
"اهه...فاک ...اره...اسممو صدا کن."
"اههه"
(خدایا توبه🤦🏻♀️😂)
"هریی"
هری ضربههاشو محکم تر کرده بود میتونستم حس کنم که دیگه اخرشه...
من با نهایت توانم جیغ کشیدم و بعد اومدم و هری هم چند دقیقه بعد از من اومد.هردومون نفس نفس میزدیم.هری ملافهرو روی بدنم انداخت و بعد هم خودش رفت زیرش.یکم که نفس گرفت اومد سمتمو دستشو برد زیر سرم و منو تو اغوشش کشید.بدنش مرطوب بود و عرق کرده بود.هنوزم تند نفس میکشید.سینش با سرعت بالا و پایین میرفت.
"خوبی؟"
اون پرسید.
"اوهوم."
روی موهامو بوسید و منو محکم تر بغل کرد.بازم دستمو روی تتو هاش کشیدم.دوست داشتم بدونم به اندازهی کافی لذت برده یا بخاطر ناوارد بودنم بهش لذت نداده.ولی خجالت میکشیدم بپرسم.یکم با خودم کلنجار رفتم و بعد اروم رفتم کنار گوشش.انگار کس دیگهای هم تو اتاق بود تا صدامونو بشنوه.
"چه حسی بهت دادم؟خو...ب..بود؟"
اونم اروم در گوشم با لبخند گفت.
"بهترین حس دنیا"
لبخندی روی لبم نقش بست و از نگاه خیرش خجالت کشیدم و تو سینش صورتمو پنهان کردم.با صدای بلند خندید و محکم تر بغلم کرد.سرمو بوسید و من توی اغوش گرمش به خواب رفتم....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
من چیزی ندارم بگم.دخترم و دستی دستی دادم رفت.
پسملم هم بیحیا شد.🤦🏻♀️🤐
خب ووت و کامنت فراموش نشه.
VOUS LISEZ
the colors of my feels
Fanfictionمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...