یکروز بدون شانس

240 47 82
                                    

"مچت چطوره؟"

به مچ پای چپم نگاه کردم،یکم ورم داشت و قرمز بود.تاندوم پام قبلا دچار کشیدگی شده بود و اسیب دیده بود و حالا این پیچ خوردگی دوباره باعث کشیدگیه تاندومم شده بود.

زندگی بدون شانس خیلی سخته!!

"درد داره،ولی مهم نیست."

"هری کجاست؟"

قهومو توی لیوانم ریختم و عطر قهوه توی بینیم پیچید و حس خوبی رو بهم داد.

"استدیو،اینو فهمیدم که اونجا می‌خوره و اونجا می‌خوابه.داره روی البومش کار میکنه،به نظر سخت میاد."

"اوممم،هیچ اهنگی مربوط به تو هم هست؟یعنی چیزی از تو نوشته؟"

به مگی نگاه کردم.و بعد دوباره نگاهمو به لیوانم دادم.

"نمی‌دونم،خبر ندارم."

"خدای من!یکی از بهترین دوستات خوانندست و اهنگی واسه تو نداره و حالا دوست پسرت هم خوانندست و بازم تو اهنگی نداری،دختر!تو افتضاحی!!"

"دقیقا باید چیکار کنم تا یه اهنگ کوفتی از من بنویسند؟"

"نمیدونم،ولی حتی اگه منم خواننده بودم دوست نداشتم راجبت چیزی بنویسم."

"چرا؟ولی اگه من بودم دوست داشتم راجب خودم بنویسم."

"معلومه،چون فقط خودت خودتو می‌تونی تحمل کنی."

صورتمو جمع کردم.

"بیخیاااال!!"

۲ روز میشه که رز نمیاد سر کار.مادربزرگش مرده!!اوفف دردناکه.چند روزی برگشته به شهر کوچیک خودش و من مجبورم دائما غذا‌های اشغال بخورم.

"هنوز هیچ‌کاری رو انتخاب نکردی؟"

"دارم رو چندتا کار میکنم."

"از تو بعیده اینقدر بیکار بمونی."

"فقط خستم!"

به بیرون پنجره‌ی بزرگ اشپزخانه نگاه کردم.عجیبه،این بارون شدید توی تابستون،خیلی عجیبه.ولی من دوسش دارم.

"میدونی اولین اجرات یکشنبست؟"

"اوهوم.نگرانش نباش،امادم."

"زودتر هم یک فیلمنامه رو انتخاب کن.تاتر قرار نیست واست جایزه بیاره."

the colors of my feelsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora