روزها اینقدر سریع گذشتن که اصلا متوجه نشدم.دلم واسه خونه،گوپر،رز و حتی مگی تنگ شده.درسته دلم تنگ شده...ولی دل کندن از اینجا هم اسون نیست.اینجا خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم.بعد از اینکار خیلی زود باید برم سر یک فیلم جدید.گاهی هم فکر میکنم شاید باید این ۲ سال...امم یعنی...۱ سال و خوردهای که باقی مونده رو استراحت کنم؟! اخرین صحنه در حال اماده شدن بود.هری با لباسهای کثیف و خونی روی تخت بود.حتی با نگاه کردن بهش میتونستم واسه بقیه عمرم گریه کنم.اونم گاهی سرشو از روی تخت بلند میکرد و بهم نگاه میکرد...بغض داشتم و این چیز خوبی بود..بهم کمک میکرد بتونم خوب از پس این صحنه بر بیام.سارا صدام کرد.
"لوری،اگه امادهای شروع کنیم.بچهها بیاید سعی کنیم این صحنه رو بدون توقف بگیریم."
شروع.
"ایانننن"
"متاسفم،من ترسی.....ده...بودم...."
"نه،این تقصیره تو نیست.خواهش میکنم اروم باش."
"من..میمیرم؟"
صداش به سختی در میومد.درست مثل پسر بچههای مظلومی شده بود که از هیولای زیر تختشون میترسن.
درحالی که گریه میکردم گفتم.
"معلومه که نه...تو حالت خوب میشه و ما با هم از اینجا میریم.یادته؟ما هنوز از بیلیط های سینما استفاده نکردیم...ما قراره اون فیلمو ببینیم."
"تو منو دوست.....داری....هنوز...م؟"
"معلومه که دوست دارم،هری"
"کات."
متوجه نشدم مشکل چیه و برای چی کات دادن.
"چیزی شده؟"
متوجه شدم هری نیمه نشسته مونده و با یک لبخند بزرگ داره بهم نگاه میکنه.سارا خواست چیزی بگه که هری پیش دستی کرد.
"منم دوست دارم."
همه زدن زیر خنده،ولی من هنوزم متوجه نشدم قضیه چیه تا اینکه سارا گفت.
"لوری،عزیزم هری نه ایان."
"اوه...من گفتم هری؟..ام..ببخشید.بیاید ادامه بدیم."
هری هنوزم با لبخند مسخرش بهم نگاه میکرد.با انگشت اشاره پیشونیشوفشار دادم تا بخوابه...
خدا لعنتت کنه لوری...تو افتضاحیی.
خلاصه کار تموم شد و همه داشتن خداحافظی میکردن که سارا گفت که برای فردا شب یه جشن کوچیک داریم توی همون کلابی که چند بار برای ضبط اونجا رفتیم.خب عالیه انگار راستی راستی داره تموم میشه.
<><><><><><><><><><><><><><><><>بعد از اینکه وارد شدم و به همه سلام کردم .فهمیدم ادم های زیادی نیومدن فقط همون اعضای اصلی کار.یچیزی حدود ۲۵ نفر..شاید.هری برام دست تکون داد و من هم رفتم پیشش و روی صندلی کناریش نشستم.
"واو،خوشگل شدی.حدس میزنم هیچوقت لباس کم نمیاری مگه نه؟"
"اوهوم.تنها چیزی که هیچوقت کم نمیارم لباسه."
ه
YOU ARE READING
the colors of my feels
Fanfictionمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...