اطرافمو نگاه کردم...
چه خبر شده؟!
همه دارن میخندن،نایل منو با دست نشون میده و بعد از خنده منفجر میشه...
هری روی مبل پهن شده و با صدای بلند میخنده.
انه،جما،رز،حتی دوست پسرش،همه به من اشاره میکنن و میخندن.داد زدم.
"چطونه؟چه خبره؟"
هری بین خندههاش زمزمه کرد...
"داری میمیری..."
بازم از خنده منفجر شد.
"چی؟"
اینبار جما حرف زد.
"ببین،روی صورتت پر از خونه.فاک تو داری میمیری"
صدای خندشون توی تک تک سلول هام میپیچید.
"بسههه.بس کنید!!"
برای نیم ثانیه بهم نگاه کردن و بعد با صدای بیشتری منفجر شدن.
با استرس از خواب بیدار شدم.
وقتی دستامو باز کردم و دیدم روی تختم کنار هریام ارامش بهم برگشت.
به هری نگاه کردم که مثل بچهها خوابیده بود.
صورتم بخاطر استرس خیس شده بود.
رفتم پایین و به کمک رز برای همه صبحانه حاضر کردم.
همه به جز هری بیدار شدن و صبحانه خوردن.
سعی کردم هری رو بیدار کنم ولی اینقدر خواب الود بود که حتی درست متوجه حرف هام نمیشد.
خوابید و تا وقتی که انه و جما داشتن خداحافظی میکردن بیدار نشد.
موقع رفتن اومد و بوسیدشون و دوباره برگشت به تختش.
ساعت از ۱ گذشته بود...
من حسابی گشنم بود و دیگه نمیتونستم منتظر بمونم تا هری بیدار بشه...
رفتم تو اتاق و کنار تخت نشستم.
هری با بالا تنهی لخت روی تخت خوابیده بود...
صورتش معلوم نبود و یک دستش هم زیر بالش بود.
خیلی اروم خواب بود...
همیشه به اینکه میتونه اینقدر راحت بخوابه حسرت میخوردم.
وقتی داشتم میومدم بالا تا بیدارش کنم تنها چیزی که تو ذهنم بود ،غذا و گرسنگی بود ولی حالا دلم میخواد همینطور اینجا بشینم و نگاش کنم.
کنارش نیم خیز شدم.
اروم با موهاش که از وقت کوتاهیاش گذشته بود و حسابی بهم ریخته بود بازی کردم.
یک نفس عمیق کشید و تکون خورد.
دستاش دور کمرم پیچیده شدن.
KAMU SEDANG MEMBACA
the colors of my feels
Fiksi Penggemarمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...