انفجارِ فاجعه

181 35 16
                                    

"سوپرااااایز"

لبخندش حالمو بد میکرد.من بلند تر از اون گفتم.

"فاااااک"

"بی ادب!"

"ببخشید؟میشه خودتو معرفی کنی؟!"

هری وارد بحث شد.اون هنوزم بیرون در ایستاده بود و من روبروش و پشت به هری.

ابروهامو تو هم جمع کردم.دوست ندارم هری از الان با مشکلات من روبرو بشه.ولی چیکار کنم وقتی یکیشون با پای خودش اومده دنبالم؟

خطاب به اون گفتم.

"چی می‌خوای دَن؟"

و بعد جواب هری رو دادم.

"اون برادرمه"

هری انگار متوجه لحن خشنم نشد.چون با روی خوش به سمت ما اومد و همراه لبخندش گفت.

"اوه!!متاسفم که نشناختم.لورینا چرا جلوی در موندی؟باید بری کنار تا بتونه..."

پریدم وسط حرفش.

"نه اون نمی‌خواد بیاد تو.درسته دَن؟"

"چی؟معلومه که می‌خوام بیام داخل،دلم واسه خواهر کوچولوم تنگ شده.نمی‌خوای بپری بغلم؟"

"قبل از اینکه..."

خواستم حرفمو ادامه بدم که متوجه دختر نوجوونی که پشت بوته‌های گل رزم بود شدم.

اون قد کوتاهی داشت و موهای ژولیده.لباس خواب سفید و سکسی تنش بود.

با چشمای ترسناکش داشت بهم نگاه میکرد.اون بوته‌ها پر از خار بودن.چطور داخلشون ایستاده؟

ناخداگاه وحشت کردم.بدون اینکه خطرو حس کنم از دَن گذشتم و از چارچوب در خارج شدم.

این کارم باعث تحریک نگهبانا شد.با صدای بلند خطاب به اون دختر گفتم.

"بیا بیرووون!!اونجا پر از خاره.از اونجا.."

قبل از تموم شدن حرفم از بوته‌ها اومد بیرون و شروع به جیغ زدن کرد و دستاشو بلند کرد و سنگ های ریزی که تو دستش بود و به سمتم پرتاب میکرد.

سنگ‌ها به بدنم برخورد میکردن و درد زیادی به جا میذاشتن.

نمی‌تونستم بفهمم چرا اینکارو میکنه.صدای جیغش می‌تونست باعث تحریک رشته‌های عصبیم بشه ولی قبل از همه‌ی اونا بغض داشت خفم میکرد.

هری قبل از نگهبانا به سمتم دویید و دستامو که حائل بدنم کرده بودم گرفت و جلوی خوش کشید و بعد به سمت خونه.

نگهبانا با خشونت اون دخترو گرفتن.هنوزم جیغ میزد.با تمام توانش جیغ میزد.

نگهبانا وقتی دیدن نمی‌تونن ببرنش دو نفر دیگه رو صدا کردن و چهار نفری اونو مثل گونی ماسه بلند کردن.

the colors of my feelsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang