و دیگر چیزی برای رها کردن وجود ندارد!

132 38 24
                                    

درسته که روز تولد هری بخاطر من به گند کشیده شد.ولی تمام تلاشمو کردم که زمان باقی مونده رو به درستی استفاده کنم.

به همین خاطر حالا هممون دور این میز و این کیک با شمع های خاموشش جمع شدیم.

همه به نظر خوب میان!حتی هری!

امیدوارم همیشه لبخند تک تکشونو ببینم،حتی از راه دور!

میبینی؟اینجور وقت هاست که دلت می‌خواد به هرچیزی که نشونه‌ای از شادی داره ایمان بیاری!حتی بهشت و جهنم!

اگه اینجا شروع به سخنرانی کنم همه فرار میکنن تا یک گوشه اشک بریزن.

بیخیال سخنرانی شدم و به جاش به هری نزدیک تر شدم.

اون به شمع هایی که با فوتش خاموش شده بودن نگاه میکرد.

صندلیمو به سمتش کشیدم و بازوشو تو دستم گرفتم و سرمو روی شونش گذاشتم و اون بهم لبخند زد.

لبخند حتی نزدیک به یک لبخند هم نبود!

فقط این جمله‌رو صرف میکرد!
(من خوبم!)

و لعنت به حرف هایی که نمیشه به زبون اورد.

و به دور از انتظار جف از جاش بلند شد و شروع به صحبت کرد.

"تولدت مبارک هری!"

همه گی دست کوتاهی زدیم و اون ادامه داد.

"می‌دونم امروز روز توئه ولی می‌خوام چند لحظشو ازت قرض کنم برای...."

بعد از یک مکث طولانی که بخاطر کمبود هوشیاری و مست بودنش بود ادامه داد.

"ابراز علاقه به این خانوم زیبا!!"

و به مگی اشاره کرد.

ما شروع به سر و صدا کردیم و نایل سوت میزد و من و هری دست میزدیم و جف هنوز تلو تلو میخورد و مگی با لبخند پهنش چشماشو درشت کرده بود.

و جف ادامه داد!

"دوست دارم!جدی میگم دوست دارم"

بخاطر لحن عجولش هممون خندیدیم و مگی هم با خنده گفت.

"منم دوست دارم حالا بشین!"

جف دستشو به چپ راست تکون داد و گفت.

"نههه...نههه...هنوز حرفم تموم نشده!یک دقیقه بمون"

و پشت کرد به ما دستشو کرد تو جیبش و در حالی که به سختی سعی میکرد صاف بمونه گفت.

"می‌خوام همتونو شوکه کنم اماده‌این؟مگی اماده‌ای؟"

و کنار صندلی مگی زانو زد و جعبه حلقه رو به سمتش گرفت و گفت.

"باهام ازدواج کن!"

و من دستمو جلوی دهنم که از تعجب باز مونده بود گرفتم و از خوشحالی ضربه های متعددی به بازوی هری زدم و ناخداگاه گفتم.

the colors of my feelsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz