برادر:|

210 35 12
                                    

روی صندلی راحت نشستم

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

روی صندلی راحت نشستم.از دیشب تمام سعیمو کرده بودم تا بتونم کاملا عادی برخورد کنم.یکی از پشت داشت میکرفنمو تنظیم میکرد و هری درست کنارم نشسته بود.نه اون توجه خاصی به من میکرد و نه من به اون.چند ساعتی میشه که اینجاییم و داریم برای مصاحبه اماده میشیم.دیشب مگی یک دنیا سوال بهم داد و گفت که جمیز قراره اینهارو ازم بپرسه.خب احتمالا عصبی میشد اگه بهش میگفتم که بعد از تموم شدن صفحه اول خوابم برد و به بقیه نرسیدم.البته هربار که به برنامه جیمز اومدم اون هیچ وقت از روی سوال های برنامه ریزی شده پیش نرفت خب بگذریم.
"خب همه‌گی اماده‌این؟"
دوربین روی جیمز تنظیم شد و حرکت.
"خوب طبق قول هایی که داده بودم.خانم ها اقایان لورینا میکل و هری استایلز."
با لبخند به سمت دوربین برگشتم.اول هری شروع کرد و من هم پشت سرش.
"سلام."
"سلام."
"خب،چطورین؟سخت مشغول کار؟"
هری جواب داد.
"اوهوم.کار،زندگی،استراحت...همشون در کنار هم."
"خوب خوبه.تو چی لوری"
"منم همینطور فقط دلم واسه خونه تنگ شده "
"اوه پس بهت خوش نمیگذره؟"
"معلومه که خوش میگذره جمیز.من شرایط خوشگذرونی رو همه‌جا برای خودم فراهم میکنم."
جمیز خندید و من نیشخند زدم.
"خب کار چطوره؟می‌خوای تو شروع کنی هری؟"
"Lady,s first."(خانوما مقدم ترن."
جمیز با صدای بلند خندید من برگشتم سمت هری لبخند مهربونی زدم گفتم.
"ممنون."دوباره به سمت جیمز برگشتم."همه چیز عالیه اگه همه چیز مثل برنامه پیش بره هیچ مشکلی نخواهیم داشت.به نظرم فیلمی میشه که همه دوست داشته باشنش،امیدوارم."
"عالیه.خب کار کردن با ستاره موزیک چجوریه؟اون سخت گیره؟"
"خب راستش ،اره اون سخت گیره...ولی بیشتر از اون.."
صدامو اوردم پایین دستمو جلوی دهنم گذاشتمو جوری که انگار سعی دارم اروم حرف بزنم گفتم.
"خیلی غر میزنه"
و هری برای اولین بار توی روز مستقیم بهم نگاه کرد و بقیه خندیدن.
"هری تو هیچ نظری راجب لوری نداری؟"
"اون خیلی هوله.برای همه‌چیز عجله داره.سوال زیاد مپرسه و این باعث میشه با هم به مشکل بخوریم."
اون خیلی جدی اینارو گفت ولی همه خندیدن.
"اوه انگار یکم به مشکل خوردین ها؟"
ما خندیدیم ولی کسی جوابی نداد.
"چیزی که خیلی واسه من جالب بود این شیپ بزرگی بود که برای شما ایجاد کردن..میدونی منظورم چیه؟یعنی همه‌جا می‌تونی هشتگ اسم هری و لوری رو کنار هم ببینی.اینا باعث نمیشه تحت تاثیر قرار بگیرین؟یا به هم جذب شید؟"
لعنت به من که همیشه با عجله جواب میدم.خب همچین سوالی توی اون برگه‌های لعنتی نبود.
با خنده گفتم.
"اوهه نههه جیمز.دیدگاهم به اون مثل یک برادرِ."
چی گفتم؟!برادر؟فاک مییییی.
"اوهههه.باورم نمیشه میتونی با هری کار کنی و بهش بگی برادر.یعنی منظورم اینه حتی منم چند بار بوسیدمش..."
همه خندیدن.به نظرم جالب نبود.
"خب منم همینطور"
بازم خنده.هری گفت.
"اگه مایلید از بحث بوسیدن من خارج شیم."
"حتما"
"خب تو فیلم صحنه‌هایی که هست که که باید منتظرش باشیم؟"
نیشخند زدم و چشمامو ریز کردم و گفتم.
"فکر کنم بهتره منتظره کل فیلم باشید."
"خب چند بار تا حالا همو بوسیدید؟"
قبل از این سوالش من دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی با ادامه حرفش دهنم بسته شد.بعضی ها متوجه حرکتم شدند و زدن زیر خنده.نمیدونم چرا هول کردم.هری بی هیچ استرسی به مبل تکیه داده بود.من چیزی نگفتم.گیج شدم،منظورش توی فیلم بود یا بیرون فیلم؟حتما زده به سرم.چرا باید چیزی راجب بیرون فیلم بپرسه؟
"هیچ جوابی نمیدین؟"
هری دستشو روی لبش کشید به شکلی که انگار داشت زیپ دهنشو میبست.قبلش گفت.
"راستش ما نمی‌تونیم هیچ چیزی بگیم.وقتی فیلمو دیدی راجبش حرف میزنیم."
منم فقط لبخند زدم.
"خب شنیدم شما دوتا تو اسانسور گیر کرده بودین؟"
"اوه خدای من.اون وحشتناک بود."
"لورینا تقریبا داشت سکته میکرد"
"تقریبا؟من کاملا سکته کردم.مطمئنم حسش کردم.اون واقعا بد بود جیمز.من دیگه هیچ وقت تو اسانسور احساس راحتی نمیکنم."
"خب حق داری.واقعا چیز ترسناکیه."
"خب هری داری روی البوم یا موزیک جدیدی کار میکنی؟لوری تاحالا اونو در حال کار کردن دیدی؟"
"نه راستش"بازم خنده.
"خب راستش دارم سعی میکنم.چندتا اهنگ دارم ولی هنوز هیچ‌کدومو کامل نکردم."
"امیدوارم هرچه زودتر البوم جدیدت بیاد.همه خیلی منتظرشیم."
هری با لبخند گفت"امیدوارم."
بعد از چندتا سوال مسخره‌ی دیگه بالاخره کار تموم شد.منو هری بلند شدیم و دو نفری سمت راهرو رفتیم.قبل از اون جیمز ازمون خواست که یک عکس دست جمعی بگیریم.بعد از اون دوباره به سمت راهرو رفتیم.هری گفت.
"اگه میدونستم احساساتت نسبت بهم تا این حد خواهرانست حواسمو بیشتر جمع میکردم."
خدا منو لعنت کنه.فاک فاک فاک.
"هری من فقط هول کردم و یه چیزی گفتم.همین."
"یعنی چی؟یعنی احساساتت خواهرانه نیست؟"
وسط راهرو ایستادم.بازوشو گرفتم تا متوقفش کنم.
"نمی‌خوای این رفتارتو تموم کنی؟"
"کدوم رفتار؟"
"همین،اینکه سعی میکنی منو نادیده بگیری."
اومد نزدیکتر.درست روبه روی صورتم.یکم هم خم شد تا صورتش درست جلوی چشمم باشه.زل زد تو چشمام و گفت.
"از جون من چی می‌خوای؟یک روز میای با نهایت اعتماد به نفس بهم میگی که عاشقت نشم و پس میزنی منو.بعد میای بهم میگی که نادیده گرفتنتو تموم کنم.لورینا من واقعا نمیدونم باید باهات چیکار کنم."
یک قدم برداشت من رفتم عقب.
"میبینی؟خودتم نمی‌تونی عادی رفتار کنی."
یک قدم دیگه اومد جلو من یک قدم دیگه رفتم عقب.
"لوری...نا...بهم بگو"
بازم اون اومد جلو من رفتم عقب. از حرفی که زدم پشیمون شدم.لطفا فقط برو.
"منو تو واقعا رابطمون چیه؟دوستیم؟خواهر و برادریم؟"خندید.اومد جلو و من خوردم به دیوار.یک دستشو چسبوند به دیوار کنار سرم.
"یا؟!"
منم گفتم"یا؟" حس میکردم قلبم اونقدر تند میزنه که هری به راحتی میتونه صداشو بشنوه.
"یا فقط دوتا احمقیم؟"
یه نفس عمیق کشیدم.اونم با خنده ازم دور شد.
"نترس."
"نترسیدم."
"از وضعیت قلبت معلوم بود."
"قلبم هیچیش نبود،تند هم نمیزد."
خندید،یهو خندشو قطع کرد و یک قدم به سمتم اومد که من چندین قدم رفتم عقب.سرجاش موند و فقط خندید.منم نگاهمو دزدیدم ازش.لعنتی...
بعد برگشت و رفت،هنوز چند قدم برنداشته بود که برگشت سمتم و گفت.
"نمیای؟"
"چی؟"
"مگه نمیری هتل؟منم میرم هتل،میرسونمت"
"اها اره."
رفتیم به سمت پارکینگ.یک ماشین کلاسیک طوسی اورده بود.من عاشق ماشین های کلاسیکم.از لحظه‌ای که نشستم تو ماشین تمام سوراخ سمبه هاشو چک کردم.انقدر اینور اونور رفتم که هری وسط را زد کنار و برگشت سمتم و کمربندمو بست و گفت اگه بازش کنم باید بقیه راهو پیاده بیام.
خوشحال بودم که دوباره باهام خوب شده.هنوز مثل همیشه مهربون نیست ولی بازم خوبه.برگشتم سمتش تا نگاهش کنم.باورم نمیشه باید بعد از کمتر از یک ماه دیگه این مردو نبینم.باید تمام مسخره بازی‌هامون و و همه‌چیو فراموش کنم.جوری که انگار اصلا اتفاق نیوفتاده.هری متوجه شد که بهش زل زدم.اونم برگشت بهم نگاه کرد فقط برای چند ثانیه...بعد یهو اخماش رفت تو هم و چشماش درشت شد و بعد یهو همزمان با دادی که زد ماشینو کشید کنار.
"لورینااا"
دادش تو سرم اکو شد و یهو تصویر هری دوتا شد.نمیتونستم درست ببینمش.چشمامو بستم.هری داد زد.
"لوریناا بینیت.داره خون میاد."
نه نه نه نهههه‌....بدترین اتفاقی که ممکن بود بیوفته افتاد.حس میکردم سرم سنگین شده.سریع یه دستمال کاغذی برداشتم و خون بینیمو پاک کردم.ولی اون قطعا بند نمیومد.
"لورینا چت شده؟حالت خوبه؟فقط یکم تحمل کنن همین الان میریم بیمارستان."
قبل از اینکه ماشینو روشن کنه در و باز کردم و پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم.فقط سعی میکردم خونی که میاد تماما توی دستمال جمع کنم.هری پیاده شد اومد به سمتم صورتمو بلند کرد ولی من بازم سرمو بردم پایین.
"تو چت شده.خواهش میکنم بزار ببینم.باید بریم دکتر.لورینا یه چیزی بگو."
"من خوبم"
"نه خوب نیستی خون ریزیت بند نمیاد.بزار ببینمت."
سرمو اوردم بالا.
"گفتم خوبم."
"خواهش میکنم لج نکن باید بریم دکتر."
دستشو پس زدم.و فقط میتونستم داد بزنم.
"نه نه نه نه نه نهههه،گفتم خوبم.هری من خوبم،میفهمی؟نباید به کسی اینو بگی فهمیدی؟من حالم خوبه خواهش میکنم هری."
نمیدونم چرا اینجوری شدم.بی دلیل گریه میکردمو داد میزدم و هری فقط با تعحب بهم نگاه میکرد.
"چرا نباید به کسی بگم؟چیو نباید به کسی بگم؟"
"من حالم خوبع تمومش کن.لطفااااا هری خواهش میکنم."
"لورینا تو چت شده؟!چرا اینجوری میکنی؟"
"ازم سوال نکن.قول میدم بهت بگم،بعدا ولی نباید به کسی چیزی بگی حالا." گریه داشت نفسمو میگرفت و دستمال پر خون بود.هری قبل از اینکه چیزی بگه در ماشینو باز کرد و سریع چندتا دستمال برداشت و بهم داد.
"باشه.باشه.اروم باش.فعلا فقط اینو نگهدار رو بینیت."
نمیتونستم حلوی اشکامو بگیرم.هم خون و هم اشک‌هام از کنترل خارح شده بودن.
"بیا اینجا."
منو به ارومی توی بغلش کشید.
"هری،نه ولم کن"سعی کردم ازش جدا بشم ولی نذاشت.
"هر لطفا ولم کن.نمی‌خوام."بازم گریه میکردم ولی اون ولم نمیکرد.
"هر لباست خونی میشه.لطفا ولم کن.ممکنه یکی مارو ببینه."
محکم تر بغلم کرد و سرشو چسبوند به سرم.
"اروم باش.الان فقط تو مهمی."
تا چند دقیقه تو همون وضعیت بودیم.و من یکم وول خوردم تا بالاخره ولم کرد.
نمیتونستم بهش نگاه کنم.سرمو انداختم پایین و اروم گفتم.
"میشه زودتر بریم؟"
"اره.سرتو بالا بگیر تا زودتر بند بیاد."
سوار ماشین شدیم.با شک و تردید برگشت سمتم و گفت.
"مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟"
"من خوبم هری.فقط یه حساسیت فصلیه."
"بخاطر یه حساسیت فصلی تا این حد ترسیدی؟"
"من از خون میترسم و باعث میشه که بترسم و خوشم هم نمیاد کسی از حساسیت ها و نقطه ضعف هام خبر دار بشه و اگر هم میرفتیم بیمارستان همون چیزهای همیشگی رو میگفتن و فقط الکی کلی عکس و خبر بیخود پخش میشد.حالا محظ رضای خدا میشه فقط این ماشین فاکی رو روشن کنی؟"
بعد از چند ثانیه مکث نگاهشو ازم گرفت و با یک نفس عمیق ماشینو روشن کرد.منم سرمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم.از سردرد هام متنفرم.
وقتی رسیدیم و پیاده شدیم دیگه خونریزی تقریبا بند اومده بود.با چندتا دستمال کاغذی سعی کردم کاملا خون و از رو صورتم پاک کنم. هنوز کمی خون از بینیم میومد.بعدش پیاده شدیم.جلوی در اتاقمون ایستادیم.اون به سمت اتاقش رفت و منم به سمت اتاقم رفتم.
"معذرت می‌خوام که اونجا سرت داد زدم من فقط ترسیده بودم."
"مهم نیست."
تازه نگاهم به بلوزش افتاد.چند لکه از خون روی سمت چپ سینش بود.حتما وقتی ببینه حالش بهم میخوره.خیلی خجالت اور بود.رد نگاهمو گرفت و به بلوزش رسید‌.
"اوه،بخاطر این ناراحتی؟راستش دقیقا نمیدونم چند هزارتا تی شرت سفید دارم.تو حتی نمی‌تونی متوجه تفاوتشون بشی.مهم نیست باشه؟نگران خودت باش"
"فکر کنم بهتره برم."
"اوهوم.برو استراحت کن."
"خداحافظ هری"
"خداحافظ لورینا."
▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪
خب نظرتون راجب این پارت؟😁
لورینا دیگه خل شده کلا😂😂بچم از دست رفت.
راستی تازه یادم اومد که کمتر از چند ماه دیگه یکسال میشه که این داستانو شروع کردم.اصلا باورم نمیشه،چقدر زود گذشت.کلی عاشقتونم😍💋
راستی ووت و کامنت فراموش نشه.اگه وضعیت ووت و کامنت بالای ۱۰ بود تا شنبه یک پارت دیگه اپ میکنم.بوس بوس❤

the colors of my feelsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant