وقتی بیدار شدم هری طرف دیگهی تخت خواب بود،درحالی که مقدار زیادی از پتو رو از چنگم دراورده بود.
بخاطر وضعیتی که مدت ها بود توش قرار نگرفته بودم معذب شدم!
از تخت بیرون رفتم.برای اینکه شب رو اینجا گذرونده بود احساس ناراحتی میکردم.
وقتی از اتاق بیرون رفتم متوجه شدم که یه صداهایی از بیرون میاد.
از پله ها پایین رقتم و صدای تق و تق کفش های مگی توی اشپزخونه توجهمو جلب کرد.
ضربان قلبم به اوج رسید،ترس اینکه اون مارو دیده باشه یا حتی دیدن هری الان اینجا باعث ایجاد چه فکری میشه باعث میشد بترسم.
از پله ها اروم رفتم پایین و اعلام حضور کردم.
سعی کردم شرایطو بسنجم تا بفهمم که مگی به اتاقم سر زده یا نه.
"صبح بخیر"
همونطور که داشت هویج رنده میکرد زیر لبش یه اهنگی رمزمه میکرد که با شنیدن صدام با لبخند برگشت سمتم.
"صبح بخیر عسلم.صبحت بخیر!"
سر تکون دادم و گفتم.
"اوممممم....انگار امروز خیلی شارژی.چیزی شده؟"
دست از کار کشید و با لبخند بهم گفت.
"مگه حتما باید چیزی بشه؟فقط امروز حالم خیلی خوبه.زود برو صورتتو بشور بیا صبحانه درست کردم."
زیر لب گفتم.
"امیدوارم این انرژیت همینطوری بمونه."
من رفتم طبقهی بالا تا صورتمو بشورم.
هری هنوز خواب بود.
اروم رفتم بالا سرش و هُلش دادم.اصلا تکون نخورد.
"هرییی!!"
بازم تکون نخورد.
"هریییی!"
یکم چرخید که باعث شد موهام کشیده بشه و بره زیر بازوش که باعث شد جیغ بزنم.
جیغم هم هری رو هشیار نکرد.
میدونم تمام شب و بیدار بوده ولی الان واقعا بدترین زمان رو واسه خوابیدن انتخاب کرده.
صدای کفش مگی از پشت اتاق اومد.
زودی دوییدم و از اتاق رفتم بیرون.
"بریم پایین صبحانه بخوریم.خیلی گشنمه."
و شونشو گرفتم و راهشو به سمت پایین عوض کردم.
یکم گیج شده بود ولی چیزی نگفت به جز...
"چرا جیغ کشیدی؟بازم سردرد گرفتی؟"
"نه خوبم."
و لبخند مصنوعیای تحویلش دادم.
"داری چیزی رو ازم مخفی میکنی؟"
STAI LEGGENDO
the colors of my feels
Fanfictionمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...