صبح وقتی از خواب بیدار شدم دستای هری دورم نبود.یه قلت محکم خوردم تا بفهمم اینجا هست یا نه و وقتی چیزی سد راهم نشد فهمیدم که زودتر از من بیدار شده.بدنمو کشیدم و از تخت بلند شدم.حس خوبی داشتم.با فکر به دیشب لبخندی روی لبم شکل گرفت.دیشب همهچیز خیلی خوب بود.هنوز ملافهروی تن لختم بود.دنبال لباسهام گشتم همشون به ترتیب روی تخت تا شده بودن.دلم نمیخواست بپوشمشون.هوا از دیشب خیلی گرمتر بود.بلوزمو پوشیدم و شورتم و دیگه زحمت پوشیدن دامنو به خودم ندادم.بلوزم کمی بلند بود و تقریبا تا روی باسنم میومد ولی شورتم به خوبی معلوم بود.هری هرچیزی که ندیده بود هم دیشب دید پس خجالت کشیدن فقط منو احمق جلوه میده.قبل از پوشیدن لباسم رفتم توی حموم کوچولویی که توی اتاقک قرار داشت و دوش سریعی گرفتم.وقتی بدنمو شستم مقدار کمی خون از بین پاهام رد شد و باعث شد به خودم بلرزم.از حموم بیرون اومدم.از اینکه مجبورم لباسزیر های قبلی رو بپوشم متنفرم.ستمو پوشیدم و بعدش روش بلوزمو پوشیدم و به ارومی درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون.باد ملایمی میزد و باعث میشد موهای خیسم تو صورتم بخورن.خبری از کش مو و اینا نبود پس مجبور بودم همینجوری تحملشون کنم.
"هری...."
خبری نبود.به سمت بالا رفتم میز کوچولوی شاممون حالا از اب میوهو تست و نوتلا و پنکیک های شکلاتی و پنکیک های ساده پر شده بود.خوب همهچیزو به خاطرش سپرده.دلم میخواست بپرم تو اب از خوشحالی.هری از پلههای پشت قایق اومد بالا.
"اوه..بیدار شدی؟"
توی دستش لیوانهای قهوه بودن.
"اوهوم،همین الان بیدار شدم"
به سر تا پام نگاه کرد و لبخندی زد.لیوان هارو با دقت روی میز گذاشت.نگاه دیگهای به میز کرد تا مطمئن بشه همه چیز امادست.
"خودت میزو چیدی؟"
"اوهوم"
لبخندم عریضتر شد.روی انگشتهای پام بلند شدم و گونشو بوسیدم.بهم نگاه کرد منم لبهامو تو دهنم جمع کردم.خندید و پیشونیمو بوسید.بعد اروم گفتم.
"صبح بخیر."
اونم روی موهامو سریع بوسید و گفت.
"صبح تو هم بخیر.بیا بشین."
روی صندلی نشستم و اون هم روبروم نشست.
"حالت خوبه؟دیگه درد نداری؟"
یک پنکیک برداشتم و همزمان جواب دادم.
"اوهوم خوبم."
البته یه کوچولو کمرم درد میکنه.
صبحانمونو خوردیم و بعد رفتیم تا استراحت کنیم.خیلی دلم میخواست شنا کنم ولی هیچوقت توی شنا خدب نبودم مگر تو ابهای کم عمق.پس کلا بیخیال شدم.بقیه روز رو با حرف زدن سپری کردیم.حدود ساعت ۶ بود که برگشتیم و حدود یک ساعت هم تو راه بودیم و بالاخره نزدیک ساعت ۷ من به خونه رسیدم.از ماشین پیاده شدم و خم شدمو از توی پنجره به هری گفتم.
"مطمئنی نمیای بالا؟"
"اوهوم.برو مراقب باش."
"کار خاصی داری؟"
"نه فقط فکر نکنم درست باشه وقتی تمام شب بیرون نگهت داشتم بیام و با پدرت رودر رو بشم.تازه مگی و نایل هم هستن.هیچکدومشون هنوز چیزی راجب ما نمیدونن."
"من بچه نیستم هری.برای بیرون موندن با یک مرد به اجازهی پدرم نیاز ندارم.نایل و مگی هم هرچهزودتر راجب رابطمون بفهمن بهتره."
"یه وقت دیگه.امروز وقتش نیست."
چشمامو چرخوندم و گفتم.
"باشه."
دستشو به سمتم دراز کرد باهاش دست دادم دستمو اروم کشید و من به داخل ماشین متمایل شدم.به ارومی گردن کشیدو لبمو بوسید.من زود خودمو کشیدم عقب.
"هری!ممکنه کسی مارو ببینه."
"خب؟!کی اهمیت میده؟"
"من!!"
اخماش رفت تو هم.
"مگه با هم بودنمون چیز بدیه؟"
"نه!ولی الان وفتش نیست که همه بفهمن.میتونیم یکم ارومتر باشیم.مثلا چندوقت این میتونه راز کوچیک ما باشه.حداقل تا وقتی که خبرهای تو و کمیل از تو اخبار محو بشه."
اینبار اون چشماشو چرخوند.
"کاری نداری؟"
"نه،مراقب باش"
"اگه چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن."
براش دست تکون دادم و به سمت در ورودی رفتم.درو کامل نبسته بودم که اون حرکت کرد.هنوزم باورم نمیشد دیشب چه اتفاقهایی افتاد.
به ارومی رفتم داخل.نمیفهمم وقتی همهی این احمقها حسابی پولدارن و حتی خونه،چرا همیشهخونهی من اقامت دارن!!مگه اینجا هتله؟
"سلام"
"سلام."
"اهم."
"سلام."
نایل،مگی،رز به ترتیب جواب دادن.و بعد هرسه تاشون زل زدن بهم.
"میدونم،میدونم،میدونم دیر کردم.ولی به هر حال اومدم.فقط یک ساعت بهم وقت بدین تا اماده بشم."
نایل گفت.
"هری چطور بود؟"
من چشمام گرد شد و سرجام خشک شدم ولی اون احمقها با صدای بلندی زدن زیر خنده.دیگه بهشون توجه نکردم و به سمت اتاقم رفتم تا برای بیرون رفتم باهاشون اماده بشم.هری احمق.اونم میتونست با ما بیاد.یهو یاد پدرم افتادم.از اتاق رفتم بیرون و گفتم.
"بابام کجاست؟"
"اون هم از دیروز برنگشت.وقتی باهاش تماس گرفتم گفت که حالش خوب شده و برگشته خونه.دیشب بهت نگفتم که نگران نشی."
بدون حرف برگشتم داخل اتاقم.به درک،بزار تو تنهایی بمیره.سریع موهامو شونه کردم و ارایش کردم و یک تاپ معمولی و یک جین پوشیدم و امادهی رفتن شدم.قبل از اینکه برم چشمم به صندوق جواهراتم افتاد.وقتی درشو باز کردم اولین چیزی که به چشمم اومد گردنبندی بود که هری برای کریسمس بهم هدیه داده بود.با عجله به گردنم بستمش و رفتم پایین و اعلام کردم که امادم.
بقیه بلند شدن به سمت لباسهاشون رفتن تا اونا بپوشن.هر لحظهای که چیزی برای گفتن نداشتم فکرم به هری کشیده میشد.این همه پیشرفت توی یک شب یکم زیاد بود.اینکه حالا هری چه نقشی توی زندگی من داره از همیشه گُنگ تر و پیچیده تره.توضیحش هم از همیشه سخت تر.بعد از اینکه همه اماده شدن از خونه بیرون رفتیم،بعد از کمی بحث به این نتیجه رسیدیم که ماشینها توی خونهبمونن و ما پیاده بریم.
راه رفتیم از کوچههای بزرگ و کوچیک رد شدیم.رد شدیم و خندیدیم و کسی سوالی ازم نپرسید.منم به سکوتم ادامه دادم.یک بستنی فروشی طرف دیگهی خیابون بود و نایل رفت تا برای منو مگی و خودش بستنی بگیره.مگی وقت رو برای شروع سوالهاش از دست نداد.
"چی شد؟چه طور شد؟چیکار کردین؟چی گفت؟تو چی گفتی؟چرا شب موندی؟شب و چیکار کردی؟"
"هیچی"
"خفه شو...راستشو بگو.الان واقعا با همدیگهاین؟هری گفت که با کمیل تموم میکنه؟"
"معلومه که اینکارو میکنه.هردومونو میخواد چیکار؟"
"یعنی این حرفو نزده ولی تو اینطور فکر میکنی."
"مگی،سعی نکن با حرفای بی معنیت نگرانم کنی"
"من فقط دارم سوال میپرسم ای تویی که با یه سوال به همهچی شک میکنی"
"حرفاتو نمیشنوم..."
و دستمو گذاشتم روی گوشم تا حرفاشو نشنیده بگیرم.
"اصلا راجب شکل رابطتون حرف زدین؟نکنه اون همون فکری که تو میکنی رو نکنه؟مطمئنی اونم مثل تو فکر میکنه؟"
یهو چرخیدم سمتش،همیشه به چیزی که میخواد میرسه.لعنتی...
"منظورت چیه؟"
"مردها ادم های پیچیدهای هستن.وقتی تو داری راجب رابطه خیال پردازی میکنی اونا خودشونو ازاد از هر قید و شرطی میبینن،وقتی تو فکر میکنی خیلی پیشرفت کردین اونا به مدل جدیدی برای سکس فکر میکنن،قبل از اینکه از هری مطمئن شی بهش دل نبند."
برای دل نبستن خیلی دیر شده،ولی هری از این دسته ادمها نیست.ولی بیش از حد احمق بودن من باعث میشه که حرفای مگی روم تاثیر بزاره.
نایل با بستنیها از راه رسید.
مگی بازم توضیح داد و اینبار نایل برای اولینبار وارد بحث شد.
"لوری،میدونی که من از اول هم با رابطه داشتنت با هری ماوفق نبودم.اون ادم جدیای توی رابطه نیست،یا حداقل نبوده...یا من ندیدم.ولی اگه فکر میکنی کنارش خدشحالی اجازه نده حرف کسی خوشحالیتو ازت بگیره...حتی اگه ما باشیم."
اینطوری منو میترسونن و باعث مضطرب شدنم میشن و بعد میکن ولی اگه خوشحالی باهاش بمون.چطور اینکارو کنم؟وقتی همه بهم هشدار میدن ولی فقط من و احساساتم طرف هری هستیم چجوری نترسم؟
بقیه شب توی رخت خوابم تمام فکرم درگیر بود...حتی اگه هری واقعا دوسم داشته باشه،این چیز خوبیه؟اونوقت من ادم بدی نمیشم؟کسی که میتونه با رفتنش به اون اسیب بزنه!توی دوراهی بودم.نمیدونستم ارزو کنم که احساساتش واقعی نباشن یا واقعی باشن؟!اصلا حالا که یه چیزایی بینمون فرق کرده چجوری نباید راجب بیماریم بهش چیزی بگم؟نه نه نه.اگه بهش بگم ممکنه از دستش بدم ولی اگه وقتی که خیلی دیر شده بفهمه چی؟چه احساسی بهش دست میده؟شاید دیگه وقتشه که به همه بگم...نه هنوز کمتر از دوسال وقت دارم.نمیتونم اینکارو بکنم.گوشیم کنار سرم ویبره رفت.
"خوابی؟"
هری بود.پیامشو خوندم و جواب دادم.
"نه"
"امشب خوش گذشت؟"
"تقریبا"
یهو گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و با عجله ازم پرسید.
"چیزی شده؟چرا گفتی تقریبا؟"
بخاطر تند حرف زدنش خندم گرفت.
"نه چیزی نشده..فقط فکرم مشغوله."
"مشغول چی؟من؟"
بازم خندیدم.
"انتظار داری تمام روز فکرم مشغول تو باشه؟"
"خب اره."
"خفه شو"
اینبار اونم خندید.
"بهم بگو...چی فکرتو مشغول کرده."
"خب میدونی اونا همون عکس العملی که فکر میکردمو نشون دادن.هرکدومشون درمورد یه چیزهایی نگرانن"
"یه چیزهایی یعتی چی؟"
"نمیخوام فکرتو بهم بریزم.خودم میتونم حلش کنم."
"ولی باید بهم بگی.."
"خب...مگی....میگه که تو هنوز با کمیل رابطه داری....من...منظورم این نیست که رابطه داری منظورم یعنی نه...منظور اون اینه که توی اخبار و جلوی دوربین و اینا...."
"میدونم....من فقط ازت یکم وقت خواستم...قول میدم که درستش کنم.....فقط بهم اعتماد کن قسم میخورم که درستش میکنم."
صدای نفساش وقتی حرف میزد توی تلفن میپیچید و بهم حس خوبی میداد.نفساش یکم تند تر شده بودن ،اون عصبی بود.
"هر"
"بله؟"
"من بهت اعتماد دارم."
"منم دوست دارم."
ارامش جای خون توی رگهام جاری شد.قلبم شروع به کوبیدن به قفسهی سینم کرد و من میترسیدم که اون حتی از پشت تلفن صداشو بشنوه.
"نمیخوای بخوابی؟"
"چرا..."
صدام میلرزید از حجم زیاد شادی و لبخند.اون فقط با یک حرف میتونه اینطور خوشحالم کنه...این ادم چطور قراره به من اسیب بزنه؟
اگه من بهش اسیب بزنم چی؟
"برو بخواب،فقط هم به این فکر کن که من بهت قول دادم وقتی چشماتو باز کنی من مشکلاتو حل کردم.نگران چیزی نباش."
"شب بخیر."
گوشی رو قطع کردم و تازه حس کردم که چقدر خستم.چشمام روی هم افتاد و خوابم برد.اخرین باری که تا ساعت ۱۲ خوابیده باشمو یادم نمیاد.دیشب خیلی خوب خوابیدم.البته قرصهای جدیدم هم قطعا تاثیر گذار بودن ولی من ارامش دیگهای هم داشتم.حموم کردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین.هرکس مشغول کار خودش بود.بیخیال صبحانه شدم و فقط یک لیوان ابمیوه خوردم.رز داشت نهار رو اماده میکرد.بوی خوب غذا همهجا پیچیده بود.مگی داشت با دوست پسر جدیدش بهم میزد و نایل هم درگیر تلویزیون بود.رفتم پیش نایل نشستم و سرمو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم.برای گوشیم یک پیام اومد.بازم کردم.از هری بود،عجیب بود.یک لینک فرستاده بود. لینکو لمس کردم و خبرهای خوش امروز اپلود شدن.اونا رسما بهم زدن.یهو بلند شدم.
"مگییی،،مگییی"
با صدای هشدار دهندهای گفت.
"لوری!! دارم با تلفن حرف میزنم."
"مگییی،باید اینو ببینی."
همونطور که سعی میکردم گوشیمو بهش نشون بدم.اون پشت کرده به من ایستاده بود و درگیر تلفنش بود.یک پیام دیگه اومد.
"تلویزیون و روشن کن.کانال..."
زود کنترلو از دست نایل کشیدم بیرون زدم همون شبکه.صدارو زیاد کردم و اینبار توجه نمگی و نایل و حتی رز جلب شد.
"هری استایلز و دوست دخترش کمیل رو بعد از ۱۴ ماه رابطه از همدیگه جدا شدند.منبع نزدیکی به هری گفته که در اصل اونا از چندین ماه قبل جدا شده بودن و فقط خبر رو عمومی نکردن."
روی تلویزیون یکی از عکسهای دو نفری هری و کمیل بود که حالا از وسط نصف شده بود.لبخندی به پهنای صورتم زدم.از پشت مبل خودمو انداختم روی مبل.کمرم توی حالت بدی قرار داشت ولی من چیزی حس نمیکردم.مگی اینبار تلفنشو قطع کرد و اومد که چیزی بگه ولی قبل اون تلفنم زنگ خورد.به خودم زحمت ندادم که بلند شم و برم تو اتاقم باهاش حرف بزنم.اونا دیگه باید به وجود هری عادت کنن.
"الو"
"بهت گفتم وقتی بیدار شی حلش میکنم."
"اوهوم.هر؟!"
"بله؟"
"برای نهار بیا اینجا."
با این حرفم بازم توجه همه جلب شد.و قبل از هر کسی رز با عجله از اشپزخونه اومد بیرون و با اَدا و اشاره گفت که غذا ممکنه کم باشه.
"مطمئنی؟"
"اوهوم.قراره به بقیه معرفیت کنم.زود بیا."
دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و تلفنو قطع کردم.
هنوز همه تو شک بودن.منم به سقف نگاه میکردم و لبخند میزدم.خوشحال بودم و کسی نمیتونست حالمو تغیر بده.مگی دستمو کشید و از رو مبل بلندم کرد.
"میخوای با این بیژامه و موهای خیس و کفشهای حولهایت جلوی هری ظاهر شی؟اینجوری احتمال داره خبرو تکذیب کنه."
جیغ زدم و به سمت اتاقم رفتم.باید چی بپوشم؟قلبم تند تند میزد.این اولینبار بود که میخواستم هری رو به عنوان دوست پسرم به بقیه معرفی کنم.من یک پیراهن ساده پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم.هیچ ارایشی نکردم و فقط یکم برق لب زدم.
امید وارم این پارت رو هم دوست داشته باشید💋💕
ووت و کامنت💙
KAMU SEDANG MEMBACA
the colors of my feels
Fiksi Penggemarمن پا برهنه به دنبال رویاهام در تاریک ترین نقاط زندگی دویدم.وقتی به خودم اومدم که لبه پرتگاه بودم.من به ارزو هام رسیده بودم.اماده دیدن جهنم بودم.ولی عشق توی دفتر سرنوشت من جایی نداشت.انگار کسی چیزی رو غلط گیر گرفته بود و عشق رو بهش اضافه کرده بود.پس...