جدایی

1.5K 116 41
                                    

پراید مشکی  جلود در مدرسه ترمز کرد.
چهار دختر از ماشین پیاده شدند.دو دختر با
عجله جلوتر از در سبز رنگ کوچکتر وارد
شدند؛ اما دو دختر بلند قامت ایستاده بودند و
در مدرسه نه چندان بزرگ که با آجر سه سانت
زرد نما شده بود و دو در سبز رنگ که یکی به
حیاط و برای عبور ماشین و دیگری رفت و
آمد دانش آموزان داشت را تماشا میکردند.

روی دیوار های ساختمان سخنانی از پیامبر اسلام نوشته شده بود.

یکی از دختران که اندام نحیف و پوست روشن تر داشت به چشمان مشکی دختر سبزه تر نگاه کرد و کیف بنفش بزرگش را کمی جا به جا کرد.

دختر سبزه دست دیگری را گرفت و به همراه یکدیگر واردشدند.

از در که عبور کردند به حیاط نسبتا کوچکی که در سمت چپ اش دستشویی ، آبخوری و باغچه کوچکی قراد داشت و در سمت راست که به سکو و پله هایی که به سالن مدرسه راه داشت برخوردند. دور تا دور سمت راست حیاط را اجتماع کمی از درختان اکالیپتوس و چند نیمکت بتنی احاطه کرده بودند.

در وسط حیاط صف دانش آموزان منتظر و بی قرار به چشم میخورد.به سمت یکی از صف ها که تابلویی آن را به عنوان "صف سال اولی ها" مشخص شده بود حرکت کردند.

دخترک نحیف دست چپ دختر هم قامت خود اما با چشمان مشکی گیرا و،ابروان مشکی نامرتب ، اندام قوی و متناسب که کیف قهوه ای سوخته با طرح شاهین به روی شانه اش انداخته بود را گرفت.

"رها،اگه توی یه کلاس نباشیم؟"
دخترک نحیف با استرس عجیبی نزدیک گوشش زمزمه کرد.

رها اما لبخند زد و با لحن اطمینان بخشی
جواب داد"اون وقت من همه زنگ تفریح رو با تو میگذرونم"

و به سکو جایی که زن سفید پوست با دماغ عقابی، چشمان زاغ ، مانتو و مقنعه و چادر مشکی با چند ورقه خود را آماده سخنرانی میکرد خیره شد.

با نزدیک کردن میکروفون صدای سوت تیز میکروفون همه را آزار داد.زن وادار شد بدون بلند گو صحبت کند.پس شروع کرد.

ده دقیقه از شروعش گذشت و رها با خود فکر کرد"چه حرفای کلیشه ایی" همان حرف های
چرت و مضخرف همیشگی که به جای تمرکز
روی تحصیل دانش آموزان به ظاهرشان دقت
داشت.

"مانتو و شلوار باید گشاد باشه، مانتو باید تا زیر زانو بیاد ،مقنعه اتون تنها باید بهتون اجازه نفس کشیدن بده،ناخن بلند غیر قابل قبوله،دست بردن توی صورت اخراج"

رها دیگه گوش نمیکرد. نه اون و نه دخترک همراهش مهسا با این قوانین نا به جا و ناهنجار مشکلی نداشتند.رها با توجه به تفاوت عقیده ای که داشت قوانین مدرسه را پیروی میکرد،مهسا هم که... اعتقاد شدید داشت.

بعد از هشدار های زن و همهمه و اعتراض بچه ها نوبت به مشخص کردن کلاس ها رسید.زن
برگه را مقابل صورتش گرفت و شروع به
خواندن اسم ها شد و البته همهمه بچه ها به هوا رفت که جدایی ها سببش بودند.

کلاس الف مشخص شد.مهسا دست چپ رها
را سفت چسبید"رها من نمیخوام تنها باشم".

رها تنها لبخند زد تا اون رو مطمئن کنه از این
که کنارشه.

ناگهان از بین همهمه نامی آشنا به گوشش خورد و به دنبال آن ...فشار انگشت های مهسا روی مچش کم شد.

"رها آزادمنش".

اسمی که مجددا در بلندگو تکرار شد.به سمت
صف و دیگر دانش آموزان هم صفش رفت و
منتظر اسمی شد که هرگز به گوشش نخورد.

"مهسا مؤمنی"

CharmerWhere stories live. Discover now