خالص

455 69 68
                                    

توی صف ایستاده بودند و به تنها چیزی که توجه نداشتند برنامه صبحگاه بود.
سر آرام روی شانه اش بود و دستانش را مانند کمربندی فولادین دور کمرش بسته بود. کاملا به هم متصل بودند.

دختری با چادر عربی سیاه آمد و خود را به زور جلو رها جا کرد.

" سلام آزادمنش.... سلام کیماگر "

رها با اکراه جواب داد " سلام احمدی راد"

"شما دوتا خیلی به هم میچسبینا"
و با کمال گستاخی رها و آرام را از هم جدا کرد.

رها با ابروان درهم رفته و چشمان خشمگین به دختر عینکی خیره شد و تهدید کرد
"چه غلطی کردی؟!!..."

" رها نزدیک من نیا من رو میترسونی..."
دختر با پر رویی تمام تو صورت رها گفت.

" اون وقت چرا؟!..."

" توی خوابم بودی... این حرکاتت و نزدیکیات به کیمیاگر منو یاد اون میندازه... اومده بودی نزدیکم و میگفتی خواهش میکنم مریم من بهت نیاز دارم..."

رها حالت چندش شده و تهوع به خود گرفت.

" تو درباره من خوابای کثیف میبینی... این منم که باید بهت هشدار بدم که نزدیکم نیای نه تو... بعدشم اگه لختم جلوم وایسی یه نیم نگاتم نمیکنم چه برسه به نیاز... هه خانومو باش..."

با قرار گرفتن دست آرام روی شانه اش آرامش به بدنش تزریق شد.

" رها خودتو عصبانی نکن... یه چیزی گفت حالا..."

"نه دِ آخه کرم از خودشه میخواد بندازه گردن من بچه پر رو..."

زنگ به صدا در آمد.

رها دست آرام را محکم گرفت و حرکت کردند.

*****************

" خب بچه ها جلسه بعدی پرسش از ریدینگ و لغات داریم و از اون دانش آموزایی که موندن جلسه بعد آزادمنش امتحان روانخوانی رو میگیره ... خسته نباشید."

رها از میز خارج شد و دست اش را به سمت آرام گرفت و با لحن مظلومانه ای خواهش کرد
" میشه دستم و بکشی؟..."

آرام لبخند زد و خواسته اش را انجام داد.

به سمت میز معلم دوید و روی آن نشست.

شروع به زدن ریتمی کرد.

" دیشب رفتم بر در شمس العماره ...

همون جایی که یارم خونه داره..."


تمام اتفاقات تنها در چند ثانیه رخ داد.


دختر عینکی با میله ای در دست وارد کلاس شد.

" بچه ها ببینید چی پیدا کردم..."

رها مشغول خواندن بود و بعد....

درد شدیدی در قسمت کمرش حس کرد ...

نفس اش برید...


" کس کش..."

CharmerOnde histórias criam vida. Descubra agora