زنگ ورزش

661 101 58
                                    





روی صندلی هایشان نشسته و منتظر دبیر تربیت بدنی بودند.
آرام همچنان ساکت به آستینچه هایش خیره بود.
بچه ها شلوار و کتونی ورزشی به تن داشتند.

در باز شد و یک زن با قد متوسط وارد شد و با توجه به اضافه وزنش عجیب بود که دبیر تربیت بدنی باشد.

زن پشت میز نشست "خب بچه ها من جلیلی هستم ... دبیر ورزشتون ... و ما توی جلسه اول شما رو گروه بندی میکنیم و یک نفر هم به عنوان سر گروه ارشد که وظیفه مدیریت وسایل و تمرین دادن بهتون رو داره"

"اوه ببخشید پس دقیقا نقش شما چیه؟!!" رها با خودش فکر کرد.

گروه ها مشخص شد و تنها چیزی که مهمه اینه که رها و آرام توی یک گروه به سرگروهی یکی از بچه ها که سابقه قهرمانی استانی والیبال داشت بودند.
مربی گفت که چون این جلسه به گروه بندی گذشت بقیه زنگ رو آزادن .
پس رها و آرام البته به اصرار رها تصمیم گرفتند کلاس رو ترک کنند؛ و الان اونا روی یه نیمکت سمت چپ قسمت شمالی حیاط زیر درختان اکالیپتوس نشسته اند و به رو به رو که چند درخت و دو نیمکت دیگه که از اجتماعی از بچه ها پذیرایی میکردند خیره بودند.

رها سکوت رو شکست "خب آرام... از خودت بگو"
آرام به چشمان تیره رها نگاه کرد "چی بگم؟... تو بگو من گوش میکنم"
رها با نارضایتی بهش خیره شد "میدونی اونطوری مثل این میمونه که من با خودم حرف میزنم نه این که با یه نفر تو مکالمه ام" رها احساسی که توی این چند روز ارتباط با آرام گرفته بود رو اعتراف کرد.
آرام شونه هایش را بالا انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.

رها ناامید شده بود ولی درست همون لحظه "من یه خواهر بزرگ تر هم دارم... ازدواج کرده"

رها لبخند زد. موفق شده بود اون رو وادار به حرف زدن بکنه.
پس با علاقه به معنای متوجه شدن سرش رو تکون داد و سعی کرد مکالمه رو پیش ببره .

"اونم اومده قم؟" رها به نیمرخ آرام خیره بود.
"نه شماله... دلم براش تنگ میشه..."
فکری به ذهن رها رسید.
"شماره مبایلت رو بده ... هر وقت حوصله ات سر رفته بود و دلت برای خواهرت تنگ شده بود با هم حرف میزنیم"
آرام به طرف رها برگشت "من موبایل ندارم میتونی به خونه امون زنگ بزنی؟"
رها کمی فکر کرد " اوه خب... ایمیل؟ اگه نداری برو و ..." ولی آرام حرفش رو قطع کرد.
"ما نه اینترنت داریم و نه کامپیوتر"
خب... رها تعجب کرد .
"امم ... ام پی تری؟..."
"نچ"
یکدفعه رها از جاش برخاست "ینی میخوای بگی موزیک هم گوش نمیدی؟!!!"

آرام به نشانه تایید سرش رو تکون داد.
رها دوباره نشست ....
"واو دختر تو نمونه ای ... ماهواره هم ندارین؟"
سر آرام پایین بود "نه مامان بابام میگن تو خونه ای که ماهواره باشه نماز قبول نیست"

و اینجا بود که رها ترسید ... آره اون واقعا ترسید ...
و سوال نهایی رو پرسید "اممم تو .... ینی شما.... خانواده مذهبی ای هستین؟"

آرام سرشو تکون داد.... واووو زنگ خطر برای رها به صدا در اومد. خطر قضاوت شدن و تلاش های بی نتیجه برای تغییر دادن رها و مثلا برگردوندنش به راه راست که بعد از چند ماه تلاش و بی اثر بودن و شکست خودرنشون ول کردن و ناراحت کردن رها...
اونم فقط چون رها تظاهر کردن به چیزی که نیست رو بلد نیست.... رها رو راسته و همه ضرر هاش رو هم از همین اخلاقش میخورد... رها فقط رها بود.

"ینی تو..." ولی آرام یک بار دیگه حرفش رو قطع کرد.

"ولی من از اون دسته های مذهبی افراطی و گیر نیستم اگه منظورت اینه که به کسی کار دارم که گیر بدم و اینا نه؛ من به کسی کار ندارم.... ولی خودم حواسم به خودم هست..."

خب زنگ خطر لعنتی خفه شد.

CharmerWhere stories live. Discover now