ماشین حرکت میکرد و سرنشینان مضطرب را به سوی مقصد دلهره آور پیش میبرد. تنش توی فضا حس میشد و سرعت ماشین این اضطراب را دو چندان میکرد.
به پنجره خیره بود.
درختان برایش دست تکان میدادند.گنجشک ها میخواندند. اما صدا ورق زدن کتاب ها امانش نمیداد و تمرکز اش را از شمردن درختان بر هم میزد.
مهسا از دنیای افکارش بیرون اش کشید.
"آماده ای؟"
"آره کتاب رو سه بار دوره کردم در کل چهار دور کتاب خوندم"
"میتونی باور کنی این آخرین امتحانه رها؟"
رها با هیجان ساختگی پاسخ داد "نه"
"داریم تعطیل میشیم... از امروز دیگه مدرسه نمی آییم!!!"
با بهت گفت " میدونم"
رها از اتمام امتحانات خوشحال بود ولی آیا به اتمام مدرسه هم علاقه داشت؟
مشخص بود که نه… چون تمام شدن مدارس به معنای ندیدن آرام تا شروع سال تحصیلی آینده بود و این مدت برایش خارج از تحمل بود. نمیتوانست سه ماه کامل رو بدون دیدن و لمس کردن آرام بگذراند و فقط به صدایش از آن طرف خط تلفن اکتفا کند.دل اش تنگ میشد...
دل اش برای انتظار روی نیمکت مخصوص خودشان.... مکالمه ها ، آغوش ها ، لمس ها ، نوازش ها و صدا ها تنگ میشد.دل اش برای آرام تنگ میشد.
به مدرسه رسیدند. آرزو کرد که ثانیه ها با هم مسابقه نگذارند. با تمام توان باقی مانده از ماشین پیاده شد و به داخل مدرسه دویید.
و آنجا، آرام جانش ،روی نیمکت همیشگی اشان نشسته بود . دل اش حتی برای نیمکت هم تنگ میشد.
با دیدن رها کیف اش را روی نیمکت انداخت و به سمت رها دویید.
به هم رسیدند.
با بغض به هم نگاه میکردند.
آن قدر محکم یکدیگر را در آغوش میگرفتند که یکی شدند. میخواستند در آخرین روز از سهم داشتن یکدیگر نهایت استفاده را بکنند.
تا زمانی که آخرین دانش آموز هم داخل سالن شدند از هم جدا نشدند ولی امتحان در شرف شروع شدن بود و چاره ای جز رفتن نداشتند.روی صندلی اش که نام و مشخصاتش روی کاغذی به آن چسبانده بودند نشست.
رها در سالن نماز خانه و آرام سالن طبقه بالا.
نفس عمیق کشید.
بچه ها قسمت های مهم را با هم دوره میکردند.
صدای قرآن از بلندگو ها پخش میشد.
دبیران از دانش آموزان میخواستند که بنشینند و سکوت کنند.
YOU ARE READING
Charmer
Romanceاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘