عاقبت

503 74 222
                                    


آفتاب سوزان همه دختران منظر در حوزه امتحانی را کلافه کرده بود. میان آن هیاهو اما هیچ کس متوجه اشک های داغ دخترکی غم زده نبود. دختری که به نفس نفس افتاده بود ... از زور گریه توان باز نگه داشتن چشمانش را نداشت اما باز هم خیره به در مدرسه عزا داری می‌کرد.

بعد از فوت مادر پری این دومین باری بود که این چنین زار زده بود. عزا داری می‌کرد عشقی که هرگز به سرانجام نرسید.

نفسی گرفت و برای بار هزارم وقایع ۱۲ ساعت اخیر را مرور کرد.








*گروه چت گلابی های کرم خورده*

*مهدیث: الان دردت چیه؟

*علی: بگو چه مرگته.

رها غم زده گوشه اتاق کز کرده بود و پیام های مهدیث از دوستان راهنمایی و دوست پسرش را می‌خواند.

*رها: باهام سرد شده... تقصیر خودمه

*مهدیث: دوباره یه گوهی زدی صداش در نیاوردی؟

*علی: آب قطعه؟

*رها:  مثلا می خواستم روش فشار بیارم که اون حرکت اول رو بزنه ولی گوه زدم

*مهدیث: یه حسی بهم میگه بد ریدی

*رها: الکی بهش گفتم اگه یه پسر رو بوسیده باشم چه حسی پیدا می کنی؟

*علی: حالا کیو ماچ کردی؟

*رها: هیچ کس. گوه اضافه خوردم مثلا واکنش بده ولی هیچی نگفت تلفن قطع کرد از بد از اونم باهام سرد شده....

*مهدیث: نکنه می خوای از پر و پات بالا بره؟ همون که بهت نریده خیلی خانمی کرده

*رها: حالا چی کار کنم؟

*علی: سیفون بکش

*مهدیث: تنها راهی که داری اینه که بری بگی گوه مفت خوردم و اعتراف کنی هرچی بوده تا الان فقط همین میتونه گندی که زدی رو پاک کنه

دوباره و دوباره پیام مهدیث را خواند. حقیقت محض بود... تنها راهی که شاید می‌توانست  همه چیز را درست کند.

شب بخیر مختصری گفت و تا خود صبح انواع راه های اعتراف به احساساتش را به آرام از نظر گذراند.

نیمه شب نهایت به نتیجه ایی رسید... دست آرام را می‌گرفت و به پشت حیاط مدرسه می‌برد، رازش را برملا می‌کرد و آخر مزه مزه می‌کرد آن لبانی که بدان تشنه بود.

اولین نفر به حوزه امتحانی رسیده بود.... تنها بارانی که آتش آشوب دلش را ساکت می‌کرد چشیدن آن لبان هوس انگیز آرام به نظر می‌رسید.

مضطرب تمام دخترانی که از در وارد می‌شدند را می‌پایید.

بالاخره چشمش به آن رعنای زیبا چهره افتاد. خود را با دو به او رساند.

آرام نیز به او خیره بود که صدایی شروع آزمون را خبر داد، از رها روی برگرداند و به سمت سالن آزمون می‌رفت که رها محکم بازو اش را گرفت.

"التماست می‌کنم ... بعد آزمون بمون کارت دارم... خواهش می کنم ..."

آرام خود را آزاد کرد و بی هیچ حرفی به سمت صندلی اش رفت.


آزمون به کند ترین حالت ممکن می‌گذشت و رها نمی‌توانست روی چیزی غیر از آرام تمرکز کند. بیش تر از نمی از زمان گذشت که از گوشه چشم اش آرام را دید که برخاست و از سالن خارج شد.

به هیاهو افتاد هر طور که بود باید با آرام حرف می‌زد. پاسخ نامه تقریبا خالی اش را برداشت و به دنبالش دویید. 

تمام حیاط را گشت... اما اثری از آرام نبود... هیچ ردی به جا نگذاشته بود... فوران عواطف اش را قورت داد و سعی کرد به سمت در برود.

نزدیک ورودی که رسید آرام را دید که بی هیچ حسی به چشمانش خیره بود... زیر لب التماس کرد..

"بیا... کارت دارم ... مهمه"

آرام وجودش اما چشمانش را زد و بدون هیچ حسی از در بیرون رفت.

دیگر هیچ سدی نتوانست جلوی قلب زخم خورده اش را بگیرد. پا هایش از توان خالی شد و به زمین افتاد... هوا ریه هایش را ترک کرده بودند. چشمانش دیگر چیزی نمی‌دید ...‌

صدا هایی از  اطراف گوش اش را به درد می‌آوردند.  روی یکی از آن ها متمرکز شد.

"هی دختره... نفس بکش... بچه ها کمک کنید حالش بد شده"

با کمک چند نفر دیگر به نیمکتی در گوشه حیاط نشست. ماتم زده و مبهوت به دری خیره شد که آرام از آن برای همیشه ترک اش کرده بود.

غم به ناگهان تبدیل به عصبانیتی شد که رد سیاه اش بر آینده هم سایه انداخت. سراسیمه برخاست تا کیف اش را پیدا کند.

گوشی اش را بیرون آورد و شماره آرام را گرفت اما پاسخی نداشت.

میان دید تار شده از  عصبانیت تمام شماره های تماس و عکس هایی که برایش مانده بود پاک کرد... موبایل را به گوشه ایی پرت کرد و همان جا نشست.

مرور می‌کرد هرآنچه رخ داده بود......










____________________________________

تموم شد.... باورم نمیشه تمومش کردم....

اون روز آخرین باری بود که آرام رو دیدم....

بازم اگر سوالی براتون بی جواب مونده خوش حال میشم بپرسید.

ممنون از همه اتون که  راز قلبم رو با من شریک شدید.❤❤❤❤

CharmerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora