آخرین سال

511 72 47
                                    



روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود; زانوهایش را در آغوش گرفته و گیسوان موج دارش را آزاد گذاشته بود.

صدای تیک کوتاهی بین کلمات مادمازل وقفه ای انداخت.

سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و گوشی اش را برداشت و پیام را باز کرد.

*از مامان آرام : الان مطمئن باشم خوبیم؟

*به مامان آرام : ما از اولشم مشکلی نداشتیم

*از مامان آرام : تو ازم ناراحت شده بودی

* فلش بک *

دست در دست هم از در سالن مدرسه خارج میشدند.

آرام چیزهایی در مورد نتیجه امتحان ریاضی میگفت ولی ذهن رها مشغول تر از این بود که متوجه بشود.

دستی محکم بازویش را به عقب کشید.

با شوک به سمت راست چرخید و با یک آرام نگران مواجه شد.

« رها حواست هست؟ نزدیک بود از پله ها بیوفتی»

با تعجب به جلو و پله هایی که به حیاط مدرسه میرسید نگاه کرد; به سمت آرام برگشت.

« من ... من میرم بیرون اگه مامانم رو دیدی بگو منتظرشم...»

بدون حرف دیگری از آرام فاصله گرفت و به سمت در مدرسه دوید.

مادرش داخل کوچه پیچید.

« شنیدم از اینکه نمره ات از کیمیاگر کمتر شده ناراحتی!...»

رها با شتاب به طرف مادرش که تمام حواسش به رانندگی بود برگشت.

« ببخشید؟... من؟... به خاطر نمره؟... اصلا کی بهت همچین چیزی گفته؟..»

« توی مدرسه اتون که دیدمش ازش پرسیدم چرا بی حال بودی... اونم گفت شاید به خاطر اینه که نمره ریاضی ات کم تر شده...»

با ناباوری به دهان مادرش چشم دوخته بود .

« عالیه... واقعا عالیه... حالا تنها کسی که من رو کاملا میشناسه فکر میکنه من حسودم؟!.. من کی تا حالا حسود بودم که این بار دومم باشه؟!!!»


با عصبانیت کیف اش را روی تخت برادرش پرت کرد و گوشی اش را برداشت.

*به مامان آرام : واقعا که آرام ... از هرکسی توقع داشتم به غیر از تو

سرش را به متکا فشاار میداد تا صدایش خفه شود.

لرزش خفیفی را کنارش حس کرد.

*مامان آرام*

* رد تماس*

*مامان آرام*

* رد تماس *

سرش را بیشتر فشار داد... اشک هایش امان نمی دادند...

CharmerOù les histoires vivent. Découvrez maintenant