ثانیه ها مسابقه میدادند.
دقایق میگذشتند.
صدای تیک تاک ساعت می آمد.
هنوز روی مبل سه نفره ی قهوه ای و کرم نشسته بود ؛ درست رو به روی ساعت دیواری قهوه ای.
تیک تاک ... تیک تاک... تیک تاک
تنها صدایی که سکوت را خورد و تنهایی اش را پر میکرد.
روی مبل نشسته بود و زانوهایش را به سینه چسبانده بود.
آبشار گیسوان حالت دار سیاهش دورش آزاد ریخته و صورت اش را پوشانده بود.
به خواست خود تنها بود.
زحمت زیادی برای پیدا کردن دلیلی قانع کننده که همراهی نکردن باقی اعضای خانواده را توجیه کند کشیده بود.تنها در خانه نشسته بود و فکر میکرد.
به قول هایی که شکسته شده بودند.
"تمام تابستون رو در تماس میمونیم"
سه هفته از شروع تعطیلات گذشته بود و دریغ از یک تماس که به غیر از صدایی نجوا مانند آرامش بخش ضبط شده ، به صدای دیگری منتهی بشود.
همان جملات تکراری...
"سلام شما با منزل کیمیاگر تماس گرفتین در حال حاضر خونه نیستیم لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام اتون رو بزارید"بیشتر خودش را جمع کرد و محکم تر زانو هایش را در آغوش کشید. حس پوچی و فریب خوردگی تمام وجودش را گرفته بود. بیشتر از این نمیتوانست خود را سرزنش کند که چرا و چگونه وابسته شد، که چرا و چگونه انتظارات اش را بالا برده بود.
تلفن زنگ خورد و لرزه ایی به اندام اش انداخت. مردد از جا برخاست. فاصله مبل با میزی که تلفن دستی رویش بی قراری میکرد فرسنگ ها به نظر می رسید و قدم هایش بی جان.
سرانجام این مسیر ملال آور را پیمود و به میز رسید. صفحه گوشس شماره ناشناس موبایلی را نشان میداد. دسته ای از گیسوانش را پشت گوشش برد و دکمه ی اتصال تماس را فشار داد.
"سلام"
خودش بود....
همان صدای نجوا مانند آرامش بخش....
تنها تفاوت این بود که دیگر آن جملات تکراری را به زبان نمی آورد .تمام عصبانیت و دلخوری و ناراحتی اش در یک لحظه به او هجوم آورد... اختیار از دستش برفت. نیمه آسیب دیده اش کنترل را به دست گرفت.
" تمام تابستون در تماس میمونیم..... سه هفته و بعد فقط میگی سلام ؟؟؟...
میدونی چند بار زنگ زدم خونه اتون؟؟ میدونی هر روز...هر روز سر ساعت ده صبح بهت زنگ زدم که بهت صبح به خیر بگم؟؟...
یا... یا هر شب سر ساعت ده زنگ زدم تا با صدای تو خوابم ببره؟؟؟...
حتی این هفته آخر روزی سه بار بهت زنگ زدم...
این قدر برات بی ارزش بودم که سه هفته هیچ خبری ازم نگرفتی؟؟؟...
اصلا.... اصلا بودن یا نبودنم برات مهم بود؟؟؟...
فکر میکنی حدس نزدم که رفتید مازندران؟
این قدر راحت فراموشم کردی؟...
میفهمی که تموم اون زمانی که تو داشتی با فامیل هات خوش میگذروندی من برای اینکه دلتنگیم رو رفع کنم زنگ میزدم تا فقط صداتو بشنوم که روی پیغام گیر ضبط شده بود؟؟؟......
میفهمی اینا یعنی چی؟؟؟
میدونی چه حسی داره وقتی بابات میگه بهونه گیر شدی ، مامانت فکر میکنه افسرده شدی ولی خودت میدونی چه مرگته و نمیتونی هیچ کاری بکنی؟؟......
اصلا.... اصلا تو تقصیری نداری....آره همه اش تقصیر خودمه"دکمه قرمز را فشار داد...
قطرات اشک از سرازیری پایین می آمدند. صدای هق هق ریزی به گوش رسید.
چشمان سیاهش توانایی نگه داشتن اشک ها را نداشت...
اشک هایی که بعد از سه هفته سد چشمانش را شکسته بودند.دستش را محکم روی لبانش فشرد تا ساکت شود.
تلفن دوباره زنگ خورد.... دکمه قرمز
دوباره صدای تلفن.....و دوباره دکمه قرمز
باز هم همان شماره...... و باز هم دکمه قرمز
از بین نفس های کم توان و بریده اش زمرمه میکرد...
"فقط سه بار؟... فقط با سه تماس بیخیال شدی؟؟... چقدر راحت فراموش میکنی"سرش را روی زانو هایش گذاشت.
تیک تاک ... تیک تاک ... تیک تاک
و صدای زنگ در...
___________________________________
هی گایز اگه سوالی چیزی در مورد شخصیت ها یا داستان دارید در خدمت اتم و فکر میکنید واکنش رها چطوری بود؟
حق داشت؟ زیادی تند رفت؟
![](https://img.wattpad.com/cover/177923748-288-k590144.jpg)
YOU ARE READING
Charmer
Romanceاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘