روی همان نیمکت همیشگی اشان نشسته بودند. چیزی زیادی تغیر نکرده بود. همان درختان اکلیپتوس و همان نیمکت. اینبار کمی متفاوت بود.
دختر عینکی کنار آرام و دختر بور سمت چپ رها خود را جا کرده بودند.
تمام این ها کلافه اش میکرد. اینکه کنار هم هستند اما فقط خودش و آرام نیستند. تازگی آن دو قدم به قدم همراهی اشان میکردند. حتی یک بار دختر عینکی دست آرام را هم گرفته بود.
فاجعه ای که رها با کشاندن آرام به سمت خود و سخت فشردن دست اش رفع کرده بود.
عصبی بود.
کلی حرف در سینه نگه داشته بود که نیاز به آزاد کردن اشان آزار اش میداد. کلی نوازش و لبخند بود که باید به وجود میآمدند. اما مزاحمان مانع بودند.
رها آن ها را پیش خود آویزان یا اضافی خطاب میکرد. دیگر نمیتوانست حضور اشان را تحمل کند.
بدون حرفی ایستاد و سمت دستشویی رفت.
صدای پا میآمد.
دستی انگشتان یخ زده اش را گرم کرد .
با هم به راه افتادند.
باز هم صدا آمد.
برگشت و پشت سرش را دید.
لبانش را از عصبانیت جمع کرد و روی هم فشار داد.
آن دو هم پشت سرشان میآمدند...
*****************
سر جایش نشسته بود و سعی میکرد جلوی خود را از کوباندن جامدادی اش بر سر احمدی راد و نصیرپور بگیرد.
نماینده کلاس خبر از نزدیک شدن دبیرجغرافی داد.
احمدی راد رفت و نصیرپور برگشت.
رها روی برگه ای از کتابش چیزی نوشت و جلوی آرام گذاشت.
*اعصابم خورده... میخوای تنها باشیم؟*
آرام با رد کم رنگی پاسخ اش را زیر سوال او داد.
*آره ولی الان که دبیر میاد*
*اونش با من*
بلافاصله دست اش را داخل مقنعه اش برد و کمی موهایش را بهم ریخت.
مقنعه اش را نامرتب کرد.
گونه هایش را محکم میکشید و نیشگون میگرفت.
آرام کلک اش را فهمید.
رها چشمانش را میمالید.
سرش را روی میز گذاشت.
دبیر داخل شد.
همه ایستادند.
خانم رنجبری متوجه بلند نشدن او شد .
"آزاد منش..."
تظاهر کرد از خواب پریده است.
" ببخشید خانم ... حالمون بد بود خوابمون برد"

ESTÁS LEYENDO
Charmer
Romanceاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘