دبیر دینی مشغول تدریس بود.
رها و آرام روی میز آخر ردیف سمت چپ کلاس نشسته بودند و لبخند محوی بر لب داشتند. دستان یکدیگر را زیر میز محکم گرفته بودند؛ میترسیدند که غفلت کنند و همدیگر را گم کنند.
رها به دستانشان خیره بود. احساس فوق العاده ای داشت ؛ انگار که خورشید را در دست گرفته بود. لمس آرام به او حس قدرت میداد و شور و هیجان را منتقل میکرد.
زنگ به صدا درآمد و دبیر به دنبال آن از کلاس خارج شد.
رها به دیوار کنارش تکیه داد و دستانش را برای در آغوش گرفتن گنج با ارزش اش گشود. آرام بین پا های رها نشست و به او تکیه کرد.
احساس کامل بودن میکردند. در آرامش فرو رفته بودند. آن قدر در این حسی که این نزدیکی به قلب هایشان میفرستاد غرق شده بودند که حضور دختری که به تنهایی میز جلویی را اشغال کرده بود ، نشدند.
"گرسنه نیستی؟" رها با پایین ترین صدایش در گوش آرام زمزمه کرد.
بدن آرام در بی حسی فرو رفته بود و در مقابل نوازش های رها ناتوان شده بود ؛ پس فقط سرش را تکان داد.
رها همان طور که آرام را در آغوش گرفته بود نشست.
کمی پول از کیف اش برداشت؛ دستان اشان را در هم قفل کردند و با هم از کلاس خارج شدند.
از پله ها پایین رفتند و به هم کف رسیدند.
جلوی دفتر مدیر را تجمعی از دختران گریان که طاقت جدایی از گروه دوستان اشان نداشتند شلوغ کرده بود.کنار پنجره دکه مدرسه منتظر بود تا آرام هرچه دوست دارد انتخاب کند، توجه اش رادختری کوتاه با سینه ها و باسن بیش از اندازه برجسته جلب کرد.
دختر عینک اش را کمی جا به جا کرد. تنها به نظر میرسید.
به طرف اش قدم برداشت.
"امسال جدیدی؟"
دختر با صدای رها به سمت اش برگشت "نه پارسال تو کلاس اول " الف " بودم"
رها سرش را تکان داد و دست اش را جلو برد "رها آزادمنش"
"مریم احمدی راد"
"رهاااا ....." صدای آرام بود که دختر کوتاه با عینک اش را به طور کامل از جلوی چشمان اش به کنار هل داد.
"باید برم" با عجله به دختر گفت و آرام دوباره زنجیر طلایی اسارت اش را به دور مچ هایش محکم کرد.
***
دبیر زبان با دفتر نمره وارد کلاس شد و بعد از توضیحات اش درخواست کرد برای آشنایی بیشتر یک به یک اسم ها را بخواند و دختران بلند شوند.
دفتر نمره را باز کرد.
اولین نام با معدل بالایش توجه دبیر را جلب کرد.
"آزادمنش"
رها ایستاد و لبخند زد.
"تا حالا فعالیتی توی زبان داشتی دخترم؟"
"بله ... نه ترم زبان خوندم"
دبیر با تحسین سرش را تکان داد و اسم بعدی را خواند.
دختر تنهای میز جلویی ناگهان به سمت رها برگشت.
"سلام... منم کلاس زبان میرم ... هشت ترم"
رها با لبخند به دختر نگاه کرد … چشمان سبز ، بینی عقابی ، سفید و بور.
"من رهام"
خواست دست اش را به سمت دختر بگیرد که قفس انگشتان آرام مانع شد.
"نرجس نصیرپور"
رها با حرکت سرش تایید کرد و دختر برگشت.
نگاهی به آرام انداخت که خودش را بی توجه نشان میداد انگار که اتفاقی نیفتاده است.
کنار کتاب اش کم رنگ نوشت
*چرا نزاشتی باهاش دست بدم؟*
*ازش خوشم نمیاد*
*ولی دختر خوبی به نظر میومد*
*از مزاحم ها خوشم نمیاد*
*من که فکر نمیکنم مزاحم باشه*
*اونی که تو حیاط بود مزاحم به نظر میرسید. نمیخوام یکی دیگه هم اضافه شه*
این تقصیر رها نبود. نمیدانست که همه آدم ها مثل خود اش صادق نیستند. نمیدانست که بعضی ها دروغ گو اند ، بعضی ها مزاحم و بعضی ها دو به هم زن اند.
و دسته آخر از همه خطرناک تر اند ؛ زیرا خصوصیات دو گروه دیگر را با هم دارند.
آن قدر دروغ و تهمت در گوش دیگران میخوانند که فرد به قلب اش هم شک میکند. منتظر فرصت میمانند و بعد ضربه خود را میزنند.********
الان داشتم ویرایش میکردم به این نتیجه رسیدم که خیلی ریده بودم ://
خواننده های قدیمی خیلیییییی خانمی کردن چیزی نگفتن. ://
VOUS LISEZ
Charmer
Roman d'amourاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘