ای کاش جسارت داشتم

495 81 37
                                    


ساعت نزدیک شش بود.

اتوبوس توی جاده حرکت میکرد.

به اصرار دبیر پرورشی توی راه برگشت هم نوحه پخش میشد.

رها سعی میکرد با کتاب خواندن گوشش را وادار به بی توجهی نسبت به صدای گوش خراش نوحه بکند و همچنین از حرف زدن با آرام تفره بره.

آرام ده دقیقه اس که دیگه از کتاب خواندن و بی توجهی رها کلافه شده و دلش میخواد اون کتاب مضخرف رو پاره پاره کند و از پنجره اتوبوس بریزه بیرون.

کتاب رو خیلی ناگهانی از دست رها کشید بیرون و گذاشت داخل کیف اش .

"آراممممم .... بچه نشو... داشتم میخوندم"
رها با ناله گفت و اعتراض کرد.

زیپ کیف اش را بست.

"میدونم ... یالا ... باید با من حرف بزنی حوصله ام سر رفته"

رها با کلافگی پرسید "میخوای درباره ی چی حرف بزنیم؟"

آرام به رها خیره بود و آهسته گفت "هرچی تو بگی"

رها فکر کرد و سؤالاتی که گاهی فکرش را مشغول میکنند رو پرسید.

"فکر میکنم... اهم اهان... به نظر تو چه جور شخصیتی دارم؟"

چشمان آرام از پیروزی برقی زد.

موفق به تصاحب توجه رها شده بود.

آرام ١ ... کتاب ٠

پس وانمود کرد که داره عمیق فکر میکند.

"میدونی... تو... باحالی... پر سرو صدا... شیطونی.... ولی اینا چیزایی ان که بقیه میبینن اونا خیلی از بُعد هاتو هنوز ندیدن و نشناختن... ولی من میدونم ... تو زیر این روکش باحال بودن یه شخصیت محکم، مهربون و جدی حتی داری، اهمیت میدی و صادقی.... و اوه خیلی راحت با همه دوست میشی... من در واقع به این خصوصیتت حسودی میکنم"

رها با انگشتان آرام بازی میکرد.
"حسودی؟!!... چرا؟"

آرام به انگشتانشان خیره شد.
"مثلا تو خیلی راحت میتونی با کسی که توی اتوبوس کنارت نشسته سر صحبت رو باز کنی و حرف بزنی و باهاش دوست بشی ولی من اگه صد سال هم با یه نفر توی یه اتاق زندانی باشم نمیتونم یه مکالمه به وجود بیارم.."
آرام با صدای پایینی زمزمه کرد.

رها سعی کرد دلداریش بدهد "تو فقط کم رویی"

آرام مسیر نگاهش را به چشمان رها تغییر داد.
"خب... حالا نوبت توئه"

رها یک دست اش را تکیه گاه قرار داد و به سمت رها خم شد.
"همممم ... تو ... تو مثل غشای سلولی ... نفوذپذیری انتخابی داری... و فکر میکنم منو راه دادی و اون چیزی که درونته رو بهم نشون دادی ... نشونم دادی که خیلی... حساسی ... مهربونی... به معنای حقیقی آرومی ولی اگه موضوع جدی باشه ... خیلی هم محکم و جدی میشی ... حسودی و برخلاف تصور خودت خیلی هم باحال و شوخی... همه چیز برات مهمه ... و گوش میدی ...به طور کلی همه خصوصیات خوب رو داری"

آرام با خجالت لبخند زد.
"این دفعه من میپرسم رها... چه چیزی هست که تو حسرت اش رو بخوری؟"

حالت چهره رها تغیر کرد... کمی آزرده شد...
پس روی برگرداند و به پنجره خیره شد

هوا کی تاریک شده بود.

از جواب دادن فرار نکرد .

"آره... یه چیزی هست...که حاضرم بمیرم تا داشته باشمش..."

"اون چیه؟"

"جسارت و شجاعت..."

"جسارت چه کاری؟"

"اینکه خودم باشم ... کار هایی رو بکن که میخوام ولی نمیتونم..."

بیشتر از این چیزی نگفت... چون... مشخصه؛ همین الان گفت که جسارت اش رو نداره...

پس توی دلش باقی پاسخ آرام رو داد.

"اگه جسارت اش رو داشتم هر بار که بغلم میکردی با تردید جواب آغوش ات رو نمیدادم ... جوری محکم میگرفتمت که نتونی نفس بکشی... اگه جسارت اش رو داشتم خیلی از کارایی که دوست داشتم رو انجام میدادم... اگه جسارت اش رو داشتم خیلی چیزا بهت میگفتم ... اول از همه... پیش خودم... پیش خودم اعتراف میکردم... اعتراف میکردم که...........................................................................................................................................................................................
بیا میبینی؟؟؟ من یه بزدلم... ای کاش جسارت داشتم"

___________________________________

بچه ها بهتون پیشنهاد میدم که همراه افسونگر آهنگ سکوت اجباری از مادمازل رو گوش کنید این آهنگ اون زمانی که این جریانات پیش میومد تنها پناه من بود.

CharmerWhere stories live. Discover now