بخشش

508 73 11
                                    





روز ها سپری میشد.

رها و آرام روز به روز جدایی ناپذیر تر میشدند.

اما اتفاق جدیدی که افتاده بود :تأیید صلاحیت دختران میز جلویی و صدور مجوز آشنایی از سوی آرام به رها

حال آرام و رها یک گروه چهار نفری داشتند .
گروه اشان با پیوستن مهدیه و مینا به گوشه بسیار ناچیز از دنیای دو نفره ی رها و آرام شکل گرفته بود.

البته مهدیه فقط زمانی توی گروه حضور داشت که زینب ، دانش آموزان سال چهارم ، غیبت داشت یا کلاس نداشت و در نتیجه به مدرسه نمیامد.

مهدیه شدیدا به او وابسته بود و تمام زنگ تفریح را در گوشه ای مخفی به در آغوش گرفتن یکدیگر میپرداختند. اسمش را روی تمام گوشه های کلاس، دستش ساعدش همه جا می نوشت ؛درشت ، ریز، خوانا، ناخوانا.

به جز پیدا کردن دو همراه رویداد جدید دیگری هم اتفاق افتاده بود. هفته پیش اعلام شده بود که مدرسه تصمیم دارد دانش آموزان پایه اول دبیرستان  رو برای اردو به کاشان ببرد.

رها و آرام برای شرکت در اردو اسم نوشته بودند و اکنون روی صندلی های کنار هم توی اتوبوس قدیمی نشسته بودند و در راه رفتن به کاشان بودند.

رها تمام مدت از پنجره به جاده خیره بود. بیابان را می نگریست. ماشین هایی که برای رفتن عجله‌ی فراوانی داشتند. از هر دغدغه ایی فارغ بودند و آزاد.

سر آرام روی شانه رها بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. عطر گیسوان اش حتی از زیر مقنعه رها را مدهوش خود کرده بود.

فکر میکرد.

اتوبوس تکان هایی میخورد. دو دختر  پشت سر اش چیزهایی راجب پسرخاله اشان که به ظاهر عاشق شان بود می گفتند.

صدای همهمه دانش آموزان و فریاد های معاون برای ساکت کردن اشان به گوش میرسید.

از بلند گوی اتوبوس صدای نوحه ای که دبیر پرورشی نوارش را به راننده داده بود میامد و همهمه بچه ها هم به نشانه اعتراض بود.

رها به آرام و خودش فکر میکرد.

به رابطه ای که بین خودش و آرام شکل گرفته بود و سعی در متقاعد کردن خودش داشت که بپذیره این رابطه فقط یک رابطه دوستیه و بیشتر نیست.

ولی قلب اش مدام یک سوال تکراری رو میپرسید

"پس این دست لعنتی ات چرا داره خودش رو میکشه تا صورت زیبای آرام رو نوازش کنه و لبای کوفتیت میخوان پیشونی اش رو با احساس ببوسه؟"

و خب جواب تکراری رها اینه : "اونا احمقن" اما ندای نجوا مانندی مدام میگفت "احمق تویی که میخوای نفهمی"

اتوبوس با صدای پیسسسسسی ایستاد و رها را از همهمه افکارش نجات داد‌.

آهسته به شانه ی آرام ضربه زد.

"آرام ... رسیدیم" تو گوش اش زمزمه کرد.

آرام با مکثی کوتاه چشمان بی همتایش را باز کرد.

چشمانی که در ابتدا برای رها خالی از زندگی بود.
ولی اکنون...

اکنون رها در چشمان آرام برقی را میدید.

"شاید امید...

شاید شادمانی....

شاید... اصلا هرچی " رها فکر کرد.

مهم اینه که الان چشمان آرام زندگی دارد.

رها به چشمان آرام زندگی بخشیده بود.

توی این زمان نمیدانست که در حقیقت با هر لحظه کنار آرام بودن ، با هر لمس و با هر نگاه زندگی را از چشمان خودش به چشمان آرام میبخشد.

CharmerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora