یک ماه با سختی و درد برای قلب کم طاقت رها گذشته بود. یک ماه از روزی که عزیزش را به آغوش خاک سپرده بود.
توی این یک ماه تغییرات زیادی کرده بود؛ مثل قبل بلند بلند نمیخندید، حرف نمی زد و ساکت تر شده بود، چشمان اش آن شیطنت همیشگی را نداشت.
ناخودآگاه ذهنش به سمت وقایع روز تشیع جنازه افتاد. وقتی که شب خسته از شانه ایی برای دیگران بودن به زیر زمین خانه مادر پری پناه برده بود. به یاد نمیآورد که چرا اما تنها شماره هایی را وارد کرده بود و طنین تسکین دهنده آرام ِ جان اش در وجودش جاری شده بود و سرانجام با اطمینان خاطر شکسته بود و این بار بلند بلند گریسته و زجه زده بود.
اشک های مزاحم اش را پاک کرد.
برای لحظه ای فکر کرد ذهن خسته اش بازی را با او شروع کرده است، گمان کرد آرام را میان داوطلبان آزمون شبه کنکور دیده است.
اما نمیدانست چرا توهم اش مدام بین جمعیت حرکت میکرد.
با تردید از جایش برخاست و به سمت پیکر خیالی آرام به راه افتاد. از پشت آهسته دست توهمش را فشرد اما ناگهان پیکر برگشت و دو چشمان تیره و حیرت زده برای ثانیه ایی به هم خیره شدند.
چشمان اش را بست تا ذهن اش این بازی کثیف را با او تمام کند اما فشار دستانی دور بدنش اش او را به گشودن آن ها وا داشت.
غیرممکن بود.... اما عطر آشنای آرام او را به حقیقت هل میداد.
مشام اش را ار رایحه خوش آرام پر کرد و با سستی گفت :
_واقعی هستی؟ .... اگه بهت نگاه کنم محو نمیشی؟و اما پاسخ الهه اش مهر تاییدی بر همه شواهد بود.
_آره عزیزم... خودمم.... خوبی؟رها محکم دستان بی حس اش را دور آرام ِجانش پیچید.
دست در دست هم وارد سالن آزمون شدند. شماره صندلی هایشان پشت سر هم بود.
مراقب آزمون شروع زمان پاسخگویی به سوالات را اعلام کرد اما رها نمیتوانست روی چیزی بیش از حضور آرام متمرکز کند.
میخواست همه چی تمام شود و تنها در آغوش آرام پناه بگیرد.
آزمون بعد از زمانی که برای رها سال ها طول کشید تمام شده و هنوز آرام از سالن خارج نشده بود.
بعد از گذشت ۵ دقیقه آرام از سالن خارج شد و با لبخند کم رنگی به سمت رها آمد.
رها ذوق زده خود را در آغوش اش انداخت و همان گونه متصل به هم طول حیاط حوزه امتحانی را متر میکردند.
سکوت پر از حرف اشان را صدای زنگ موبایلی که همراه آرام بود شکست.
_فکر کنم بابام دم در باشه.... دیگه باید برم.
از رها جدا شد.
____________________________________
سلام عزیز هایممم شرمنده بابت غار نشینی طولانیم.
قسمت بعدی قسمت آخره. زود تمومش میکنم💛💛💛💛
YOU ARE READING
Charmer
Romanceاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘