وابستگی

552 101 31
                                    



یک ماهی از شروع تغییرها میگذشت.
رها از مهسا دور تر و به آرام نزدیک تر میشد.
در حقیقت این آرام بود که کم کم در قلب رها رخنه کرد ؛ مستقر شد و به مرور زمان فضای بیشتری میگرفت.

با این حال رها متوجه این سیل تغییر نشده بود یا شاید اینگونه تظاهر میکرد.

متوجه نشده بود که تمام مکالماتش با مهسا به یک گفت و گوی ساده ی پنج دقیقه ای که در طول مسیر مدرسه شکل میگرفت خلاصه شده و در عوض ساعت ها وقف گفت و گو های صمیمی روی تخت اتاق خواب مادر و پدرش در حالی که دراز کشیده و کف پاهایش را به دیوار چسبانیده میکند.

رها متوجه نشده بود ولی آرام...

آرام فهمیده بود. آرام احساس کرده بود.

خاطرات برایش تکرار میشد و نمیشد.
تکرار میشد چون دوباره وابسته شده بود و نمیشد چون آن شخصی که بدان وابسته بود رها بود.

تنها چیزی که رها احساس کرده بود ؛ حس وابستگی آرام به خودش بود ولی نه رها هنوز وابسته نشده بود.

تمام طول مسیر را فکر کرده بود.
رها نمیخواست با احساس وابستگی آرام به خودش به آرام صدمه ای وارد بشه.

پس نقشه ای کشید.

باید میفهمید که احساس وابستگی آرام به چه مقداره و اون رو از بین میبرد.

*****

وارد حیاط شد و بلافاصله چشمانش آن دختر را که با لبانی خندان به او خیره بود ملاقات کرد.

برخلاف میل اش راه اش را به سمت گروه دیگری از بچه ها کج کرد.

براش سخت بود ولی رفت.

هر از چند گاهی زیر چشمی به دختر نگاه میکرد که سرش را پایین انداخته بود و به کتونی های سفیدش زل زده بود.
احساس گناه میکرد ولی هدفی که پشت این رفتارش داشت به او دلگرمی میداد.

ناظم از کلاس اول "ب" خواست که بمانند.

"بچه ها کلاس شما با اول "ج" تغییر کرده طبقه همکف هستید... میتونید برید."

بچه ها به امید گرفتن میز بهتر به کلاس هجوم بردند.

رها منتظر شد تا آرام اول داخل کلاس بشود و بعد خودش توی ردیف اول سمت چپ نشست.
میز آرام تو ردیف آخر سمت راست قرار داشت. با این حال اگر کمی به راست نگاه میکرد میتوانست آرام رو ببیند که تنها نشسته و با غم به خودش (رها) خیره بود.

رها روی برگرداند و سعی کرد اعتنایی نکند.

نیمه ای از زنگ سپری شده بود و دبیر عربی سخت مشغول تدریس بود.

رها بی اختیار به سمت جایی که آرام نشسته بود برگشت.

شکست....

خشک شد....

به معنی کلمه تهی شد....

الماس ها از چشمان آرام سرازیر میشدند و لبانش را تکان میداد.

صورت رنگ پریده اش به رنگ خون درآمده بود...

رها سعی کرد مغزش را دوباره روشن کند...

آرام چیزی رو زمزمه میکرد...

بیشتر دقت کرد...

"بیا"

تنها کلمه ای که بی وقفه از لبان گلبهی آرام خارج میشدند.

رها دیگر تحمل نداشت.

نقشه شکست خورده بود....

اصلا نباید همچین تصمیم احمقانه ای رو میگرفت. شاید اشتباه کرده بود. شاید خودش هم آلوده شده بود.

صدای زنگ به پاهای رها قوت داد. با عذاب وجدان و ناراحتی از جایش برخاست.

در یک ثانیه این رها بود که آرام را محکم در آغوش گرفته بود و جمله ی "من همین جام و همین جا میمونم " را در گوش آرام تکرار میکرد و او را محکم تر به سینه اش میفشرد و آرام هم حلقه ی دستانش را دور رها محکم تر میکرد. مقنعه اش کمی تر شده بود اما اهمیتی نداشت. تنها موضوعی که براش مهم بود پری شکسته دلی بود که در آغوشش لرزان می گریید.

سر آرام را محکم تر به سینه فشرد.

درست در همین لحظه بود که قسم خورد.

قسم خورد که هرگز... هرگز آرام رو تنها نزاره و اجازه نده الماس ها از روی گونه هاش به پایین سر بخورند.

CharmerWhere stories live. Discover now