سالگرد

376 67 4
                                    




کلاس ریاضی با صدای "یا علی یا علی یا علی"
زنگ تفریح خاتمه یافت. بچه ها مانند مورچه هایی که توی لانه اشان آب ریخته باشند از کلاس بیرون زدند.

آرام خواست چیزی بگوید که رها سریع مانع شد.
"اول من..."

آرام با لبخند منتظر شد تا رها اول حرف اش را بزند. "چند دقیقه صبر کن مثل فرفره میرم و میام"

آرام متعجب شد ولی قبل از اینکه بتواند چیز دیگری بپرسد رها رفته بود. رها از تمام توان باقی مانده پاهایش استفاده کرد و خود را به کلاس و کنار محبوبه اش رساند و دست اش را از پشت اش بیرون آورد.

"به نظر با خوردن اون حال نمیکی بیا از این بخور"
و بیسکوییت ویفری فندوقی را جلوی آرام گرفت. آرام به دست های رها خیره شد.

قطره اشکی چشم اش را خداحافظ گفت و از گونه اش گذشت و خود را به آغوش گرم دستان رها سپرد. زمزمه کرد "تو یادت بود..."

" مگه میتونستم سالگردمون رو فراموش کنم... هشت مهر..."
بسته بیسکوییت را روی میز انداخت، رد خیس روی گونه آرام را با شصت اش نوازش و پاک کرد.

آرام هم ایستاد و زمزمه کرد "تو بهترین دوستمی"
رها محکم الهه مقدس اش را در آغوش فشرد.
"تو صمیمی ترینم ای"

چشمان اش را بست و پرده اشکان اش را سخت نگه داشت و از پشت لب های بسته اش فریاد زد  "دوستت دارم"

از هم جدا شدند.

رها اطراف را بررسی کرد.

کلاس تقریبا خالی بود.

سریع بسته ای کادو شده را از کیف اش بیرون کشید و داخل کیف آرام گذاشت. آرام با ذوق لبخند زد " منم برات یه چیزی دارم"

پلاستیکی با طرح قلب های صورتی را از زیپ جلویی کیف اش درآورد و به طرف رها گرفت
و رها هم آن را فورا داخل کیف اش برد.

" خوشحالم از این که اون روز داشتم اون کلوچه پسته ایی های بدمزه رو میخوردم"

رها با سرخوشی خندید " چرا؟!!"

"چون دلت برام سوخت و بهم بیسکوییت دادی...."

بسته بیسکوییت را باز کرد و تیکه از آن کند و در دهانش گذاشت.

"از اون روز عاشق بیسکوییت ویفری فندوقی شدم"

رها لبخند بزرگی زد.

" آرام... یه سؤال میپرسم راست اشو بگو"

صبر کرد تا دختر با حرکت سرش جواب مثبت دهد.
" وقتی من دیدی اولین چیزی که به ذهنت رسید چی بود؟"

"هیچی فقط ازت خوشم اومد... بامزه بودی"

رها در صداقت چشمان آرام غرق شد.
"تو چی؟"

"خب... من..."

"سلام"  صدایی که برای آرام آشنا بود خلوت دو نفره اشان را با خنجری درید.

رها سر اش را با کلافگی بالا آورد و با آن دختر عینکی مواجه شد.

"سلام... آرام این مریم احمدی راد و احمدی راد... اینم آرام کیمیاگر"

کمی مکث کرد "کاری داشتی؟"
دختر عینکی دفتر و مداد اش را روی میز جلوی رها گذاشت. "راستش میخواستم برام این مسئله های ریاضی رو توضیح بدی"

رها نگاهی به آرام انداخت و به عبارتی از او اجازه خواست که با حرکت چشم اش صادر شد.
مداد را برداشت و تمام زمان باقی مانده را صرف حل کردن مسائل دفتر دختر کرد.

گاهی خیلی زود اعتماد می‌کنیم فکر می‌کنیم صرفا چون با آدم ها صادقانه برخورد می‌کنیم اون ها هم به افتخار ما خنجر هاشون رو غلاف میکنن غافل از اینکه با نیشخند تیز ترش می‌کنند و توی افکارشون صد ها بار تیکه تیکه امون کردند.

___________________________________

شرمنده بچه ها من به ویرایش خیلی گشادم.

اها راستی نظرتون راجب داستان کوتاه چیه؟ بزارم دوس دارید؟ فقط بگم من دارک مینویسما

CharmerWhere stories live. Discover now