مادر

458 66 45
                                    

همه چیز یکنواخت شده بود. روز های تکراری.‌.. فشار درسی... نزدیکی امتحان های ترم و البته که کم شدن تماس های آخر شب با آرام مدت ها بود که دیگه به کلی پایان یافته بود.
از طرفی مائده، دختر با نشاط و خوش قلب، هر روز بیشتر از روز قبل به نظر رها دلنشین تر می‌نمود.

بالاخره با اتمام زنگ وسایل اش را جمع کرد و همراه مهسا سوار سرویس مدرسه شدند.

طی مسیر همه چیز عجیب به نظر می‌رسید. طنین گنجشکانبه گوشش مانند همیشه نبود. گویی اتفاقی شوم برایش کمین کرده بود.

راننده سرویس سر کوچه نگه داشت. با تردید به سمت خانه رفت. توی پله ها صدای گریه می‌آمد. با ترس پله ها را بالا رفت و در را باز کرد.

مادرش گوشی به دست گریه می‌کرد که با دیدن رها گریه هایش شدت گرفت. سراسیمه کیف و چادر اش را به سمتی پرتاب کرد و به سوی مادرش رفت.

"مامان... چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟"

مادرش اما بی اعتنا به سوال های رها اشک می ریخت.  گوشی را از دستانش گرفت. می‌توانست صدای گریه مادر بزرگ و خاله هایش را بشنود.

"الو؟ مامانی؟"

"ای وای رهااااا.... ای وایییی.... مادر... مادر پری رفت رها... مادرم رفت...."

صدای گریان مادر بزرگش سیلی محکمی به صورتش زد. پاهایش سست شد و بی صدا اشک هایش جاری شد.

نمی‌توانست باور کند که مادر پری، بزرگ خانواده، دیگر قرار نیست با لبخند از او استقبال کند، مثل ها و حکایت های با نمک تعریف کند.

_______________________________________

ببخشید که این بخش خیلی کوتاه شد. بیشتر از این نمی تونستم ادامه بدم از نظر روحی توانش نداشتم واقعا شرمنده.

فقط برای توضیح مادر پری مادر مامان بزرگ ام بود و پایه محکم خانواده امون.  رفتن اش محکم ترین ضربه ایی بود که خوردم.

CharmerTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon