شنبه بود.
رها طی این مدت با آرام کلمه ای نگفته بود ولی گاهی نگاهی رو روی خودش حس میکرد اما هیچی صوتی به گوشش نمیرسید.
تصمیمشو گرفت.
باید با آرام حرف میزد.
نمیدونست چرا فقط حس میکرد. حس میکرد اون با طناب میکشتش. ولی بیرون آوردنش از حالت افسرده رو بهونه کرد.
بلند شد و با تمام سرعتش از کلاس خارج
شد، پله ها رو دوتا دوتا بالا رفت و توی سالن
بچه ها رو هول میداد تا سریع تر به حیاط
برسد.با دو خودش رو به سمت چپ حیاط
رسوند و داخل راهرو در مدرسه شد. سمت
راست راهرو دکه مدرسه باز بود. یک
بیسکویت ویفر فندونقی خرید و همه راه
اومده رو با سرعت دو برابر برگشت.روی صندلی خودش نشست.
دخترک رنگ پریده در حال خوردن کلوچه
پسته ای که وسطش یک نوشسته کم رنگ
"نادری" ومعلوم بود که طمع خوبی نداره، چون
با تأمل و بسیار آهسته میخورد.رها بلافاصله بیسکویت رو باز کرد و گرفت جلوی دختر
"به نظرم با خوردنش حال نمیکنی ... بیا این بخور"
دختر اما انگار از این توجهی که بعد از یک
هفته به وجودش شده بود متعجب بود.پس رها با لحن مهربونی بیسکویت رو نزدیک
تر گرفت."بیا بابا از من خجالت نکش... تنهایی؟"
با خجالت یک بیسکویت برداشت.
"مرسی و اره "
این اولین باری که رها صدا آرام رو از فاصله
کم میشنید و صداش ... رها تا به حال صوتی
به این زیبایی نشنیده بود .... این صدا...از صوت الهه ها هم زیبا تره...صداش... واقعا آرام کننده بود.آرام... این اسم واقعا برازنده اش بود...
YOU ARE READING
Charmer
Romanceاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘