پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید و دوباره غلطی زد. فکر این که کمتر از هفت یا شش ساعت دیگر میتواند آرام را در آغوش اش تنگ بفشارد ، خواب را از او گرفته بود.
تلفن همراه اش را از زیر تخت برداشت، هندزفری هایش را متصل کرد و وارد برنامه ی مورد علاقه اش ، اینستاگرام ، شد.
همین طور که گشت میزد که عنوان 'love for all' توجه اش را جلب کرد. با کنجکاوی وارد پیچ شد.
از بین تمام عکس ها و ویدیو ها به طور تصادفی یکی را باز کرد.
دختر بلوند و برنزه ، دختر کوچک اندام سفید را به خود نزدیک کرد و لبانش را عاشقانه و با احساس بوسید. پیچیده شدن چیزی رو توی شکمش حس کرد یه حس شیرین و همزمان ناخوشایند.
رها فهمیده بود که وارد چه پیجی شده.
و کاملا آگاه بود که آن دو دختر همجنسگرا بودند.اما چیزی که رها متوجه نمیشد این بود که چرا بعد از دیدن آن ویدیو ، این حس عجیب زیر شکمش داره زیاد میشد و به لبان آرام فکر میکرد.
شاید واقعا نمیفهمید یا ...
یا شاید از عواقب فهمیدن نوع احساساتش به آرام میترسید.
نه تنها از رد شدن از سوی آرام .... بلکه ترس از اطرافیان ، اجتماع، مدرسه ، اقوام و همه و همه...
از همه و همه چیز میترسید. همه چیز وحشتناک بود و تهدید کننده. حتی فکر کردن بهش گناه شمرده میشد.
میدانست چه چیزی پیش رو خواهد داشت اگر بفهمد و بگوید.
"ولی نه.... صبر کن ... خیلی تند رفتم.... عشق؟...."
بین او و آرام.... نه ... نه .... این فقط یک حس دوستانه بیشتر نیست... احتیاجی به نگرانی نیست... اصلا اهمیت ندارد. تنها چیزی که مهمه ... دستان آرام است که به زودی به آشیانه اشان برمیگردند.
___________________________________
کنار پنجره صندلی عقب نشسته بود .
مسیر ها جدید بودند.
توی این سرویس غیر از مهدیه که سال پیش همکلاسی و دوست بودند کسی را نمیشناخت. صغری خانم امسال سرویس قبول نکرده بود.مهسا مدرسه را به دلیل مشکلی که با دبیر فیزیک داشت عوض کرده بود و البته از رها خواسته بود همراهی اش کند که رها با اصرار رد کرده بود.
آقای جهانگیر راننده سرویس بود.
این همه اتفاق تازه ،برای سال تحصیلی نو کمی زیاد بود.
همه سرنشینان ساکت بودند.
چرا؟…………
زیرا راننده امسال یک مرد بود.. پس... هیسسسس ساکت...
آقای جهانگیر با سرعت بالایی رانندگی میکرد؛ طوری که حتی رها هم کمی ترسیده بود.
تقریبا دوبار نزدیک بود با مشین های دیگری برخورد کنند.ماشین با صدای ترمز بدی ایستاد و رها بلافاصله پیاده شد و نفس عمیقی کشید.
تمام شب را فکر کرده بود. زانو هایش سست بود. هنوز قدمی برنداشته بود. می ترسید و بی طاقت بود. قلبش بی قرار و مشتاق در سینه اش پای کوبی به راه انداخته بود.
نامطمئن به سمت در ورودی رفت ، چشمانش را بست و وارد حیاط شد.
واهمه جرئت باز کردنشان را از او گرفته بود اما گرمای آشنایی قلبش را نوازش میکرد. حضورش را حس میکرد.نفسی گرفت ترس هایش را به آغوش کشید و چشم هایش را گشود.
همان جا بود. حضور مسیحایی دختر تمام دنیا را در بر گرفته بود.
روی همان نیمکت همیشگی کوله قهوه ایی اش را سفت فشار میداد. همان دختری که از پریان افسانه ای هم زیبا تر است. همانی که صدایی حتی لطیف تر و نازک تر از صوت الهگان دارد.
دو درخت قدیمی ، همان نگهبانان پری قصه ها ، از شاهدخت قصه محافظت میکردند.
دخترک نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و با بی قراری به سمت در مدرسه برگشت و با دیدن معشوق اسیر اش لبخندی زد .
قلب رها لرزید.
چشمان اش جز او چیزی نمیدید.
لبخند اش....
لبخند اش چون طلوع خورشید زیبا و زندگی بخش بود.
و رها....
رها زنده شد. بعد از ماه ها دوباره حس زنده بودن میکرد.
قلب اش به تپش افتاد.
پا هایش به حرکت درآمدند.
جان دوباره ای گرفت.
دوید.
دست ها برای آغوشی داغ باز شدند.
به یکدیگر رسیدند.
فشار ها.... احساس نزدیکی.... گرما.... تپش... نبض دوباره.... آرامش...
رها صورت اش را در گردن آرام فرو برد.
لبخند زد...
هنوز همان بو را میداد...
بوی یاس ....
از هم جدا شدند.
در چشمان هم خیره بودند.
هیچ کلمه ای ردو بدل نشد ، کلمات قدرت نداشتند ولی چشم ها... چشم ها سخن روانان بهتری اند.
*****
@shirinasaei فقط برای تو که از ساکتی واتپد ناراحت بودی😁
![](https://img.wattpad.com/cover/177923748-288-k590144.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Charmer
Romansaاو یک افسونگر بود.... . . . . . . . . سلام به همه بعد از یک سال و خورده ایی برگشتم تا چیزی که شروع کردم تموم کنم امیدوارم همراهیم کنید . 😊😘