ترجیح

509 95 17
                                    




با مهسا وارد حیاط مدرسه شدند. صغری خانم برای اینکه بتواند سرویس های دیگرش را نیز سر ساعت برساند آنها را زود تر از زنگ تشکیل صف رسانده بود. با مهسا به سمت یکی از نیمکت ها رفتند و چادر هایشان را درآوردند.
البته رها اصلا به چادر سرکردن نزدیک هم نبود. چادر ها باید ساده میبودند و رها اصلا مهارت چادر سرکردن نداشت. چادر روی دوشش افتاده بودو دستانش را از پایین آن بیرون آورده بود.

"رها چادر سر کردنت خداس" مهسا گفت و خندید.
رها با غر چادرش را مچاله کرد و توی کیفش جا داد.
"من حالم از این تیکه پارچه به هم میخوره"

مهسا مشغول تا زدن چادر خودش شد
"اینطوری نگو... فقط بلد نیستی که اونم که به سرش کش بزاری حل میشه ... چادر حجاب رو کامل میکنه"

"من حالم از حجاب هم به هممم میخوره" چیزی بود که رها تو دلش به مهسا جواب داد.

کنار مهسا نشست.

"رها دبیر فیزیکتون کیه؟"
رها لحظه ای فکر کرد.
"نمیدونم"
مهسا با تعجب به سمت رها چرخید.
"رها؟؟... بیشتر از دو ماه از سال تحصیلی گذشته و تو هنوز نمیدونی؟؟"
رها به نشانه بی اهمیتی موضوع شانه هایش را بالا انداخت.

بی هدف به سمت چپ نگاه کرد و... ناگهان آرام را دید که تنها روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و کیف بزرگش را بغل کرده بود.

ثانیه ها از حرکت ایستادند زمین از چرخش دست کشید.

اما صدای خوشحال مهسا ثانیه ها و زمین را به حرکت واداشت.
" هی رها... اینا دوستای جدیدم هستن باهاشون آشنا شو"

رها خیلی سرسری به چهار دختری که جمع دو نفره اشان را بر هم زده بودند خود را معرفی کرد.

کمتر از دو دقیقه میگذشت و مهسا گرم سخن گفتن با آنان بود.

رها احساس خوبی به آن چهار دختر غریبه
نداشت حس میکرد که آنها بهترین دوستش را دزدیده اند.

طاقتش تمام شد و برخاست. رها آنقدر سرگرم دوستان جدیدش شده بود که متوجه نشد چه زمانی رها رفت و کنار آرام نشسته بود.

و این اولین بار از دفعاتی بود که رها آرام را ، به نزدیک ترین دوست اش ترجیح داد.

CharmerOnde histórias criam vida. Descubra agora