رسوا

448 70 45
                                        



با صدای بلند "یا علی" زنگ تفریح آغاز شد. بلافاصله رها دسته بدمینتون اش را کنار گذاشت ... روی زمین نشست و شکمش را فشار میداد. آرام با تمام سرعت اش خود رو به روی رها نشست و در آغوشش کشید.

" رها... چی شدی امروز... از صبح که رنگت پریده اس... حالا هم که اینطوری "

رها با بیحالی سرش را بلند کرد و با مظلومیت پرسید " اگه بگم باید قول بدی که نه من رو دعوا کنی و نه ناراحت شی "

آرام با لبخندی به او اطمینان بخشید.

" دیشب ماهانه ام شروع شد... ولی خب تو دیروز برای بدمینتون هیجان داشتی ... پس منم نخواستم ضدحال باشم "

او را در آغوش گرفت و کمر اش را نوازش میکرد.

" این دفعه میبخشمت ولی دیگه بیشعور بازی در نیار "

دختران با خنده دست در دست هم از انبوه دانش آموزانی که در سالن تجمع کرده بودند میگذشتند.

صدای زمزمه های رها آرام را کنجکاو کرده بود.

" چی میخونی برای خودت؟ "

" هان چی؟ "

رها اصلا متوجه بلندی صدایش نشده بود.

" داشتی یه چیزی میخوندی "

از پله ها بالا رفتند.

" آهان.... سکوت اجباری از مادمازل "

" اسم جالبی داره "

" آره... واقعا محشره... میگه که ای کاش میشد احساساتمون توی دستامون و حسی که توی نگاه هامون هست جا میشد... و اینکه دیگه نمیخواد ساکت باشه و میخواد عشقش رو فریاد بزنه "

" اوه... خیلی آهگ عمیقیه پس..."

" آره ... من که عاشقشم... انگار ... یه جورایی ... برای حال من... نوشته شده "

و بدون این که منتظر جواب آرام باشد به سمت ته کلاس دوید.

" نرجس... نرجس"

بله ... برای رها دیگر نصیرپور نبود... صمیمی شده بودند ... اکنون تنها نرجس بود...

" بله؟ "

" این زنگ زبانه ... ادامه امتحان های شفاهی.."

" آره میدونم... ما که دادیم امتحان "

" دقیقا... بیا تو بیکاریمون اصطلاحاتی که بلدیم رو به هم بگیم "

" باشه "

آرام روی نیمکت خودشان نشست، اما رها پایش را از بین فاصله دو نیمکت رد کرد و بین آنها نشست تا به هر دو طرف مسلط باشد.

" آرام ... امتحان تو مونده بود؟ "

کتاب زبانش را گشود " آره"

دقایقی گذشته بود که ناگهان آرام که از پیش معلم بازمیگشت با عصبانیت کتابش را روی میز کوباند و نشست.

CharmerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora