شروعی بی تو

413 61 12
                                    






« وای رها خیلی خوشحالم که دوباره با همیم»

مهسا با لبخندی به پهنای صورتش زد.

آری تابستان هم تماما در التماس های رها سپری شده بود و البته که تک تک آنها فقط با یک جمله جواب داده شده بود.

"استخاره بد آمده"

و البته که رها میداند این دروغ و سرپوشی بیش نیست. انسان موجود توجیه گری ایست و مسلما قوانین زیادی هم وجود دارند که میتوان با تکیه بر آنان هر چیزی را حتی نتیجه استخاره را رد کرد اما دلیل اصلی هنوز هم برای رها یک راز مانده بود.

در جواب مهسا لبخند زد.

با توقف ماشین روبه‌روی ساختمانی که از این پس مدرسه جدید اش حساب میشد؛ آهی کشید و پیاده شد.

مراسم صبحگاهی و تعیین کلاس به سادگی برگزار شد.
با این که میدانست احمقانه است اما گوش های رها با تمام وجود به نام ها دقت میکرد و منتظر نامی آشنا مانده بود و اکنون ناامید به سمت پله ها رفت.

با ورود به کلاس دختری به سویش هجوم آورد و تنها لحظه ای کافی بود تا بیاد بیاورد.

" آذر چوپانی" از هم کلاسی های دوران راهنمایی اش ولی چیزی که وجود داشت این بود :
رها میانه خوبی با دختر نداشت ولی بیا به دلایلی دختر خود را از دوستان رها میشمرد و به همین سبب رها هم رفتار مطلوبی از خود نشان میداد.

دختر مچ رها را گرفت و رو به کلاس فریاد زد.

« آهای جک جنده ها... رها از دوستای منه»

و با شتاب رها را به سمت نیمکت آخر ردیف وسط کشاند.

به محض آزاد شدن مچ دست اش کیفش را روی نیمکت انداخت.

رها شخصیتی بسیار اجتماعی دارد و آرام همیشه به این خصوصیت اش غبطه میخورد و معتقد بود که حتی رها میتواند به راحتی با هر کسی که کنارش در اتوبوس نشسته باشد صحبت کند و یا حتی دوستی ایجاد کند.

پس به طور غریزی به سوی نیمکت سمت چپ برگشت.

نیمکتی که دختری با ظاهری سرشار از ‌شادی و صمیمیت روبه‌رو شد.
امواج نیروی مثبت از دختر ساطع میشد و رها را به وجد آورده بود و او را به سمت خودش میکشاند.

« سلام من رها ام»

و دست اش را به سمت دختر گندم گون گرفت .

«مائده.... دوست چوپانی بودی؟»

دختر دست اش را فشرد و با لبخندی پر انرژی پاسخ داد.

رها با اکراه تائید کرد.

« از چه مدرسه ای اومدی؟»

مائده پرسید.

« چیزی از جهنم کم نداشت »

با خنده برگشتند.

به ظاهر توجه اش را به حرف های چوپانی داد اما آن روز تا انتها به تصور آرام که با لبخندی آسمانی و چشمانی محتاج و بی نظیر به او مینگریست و از تابستان اش تعریف میکرد و بدن نحیف اش را به بازو های محافظ رها میسپرد پرداخت.

CharmerOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz