بمان... بیا

421 66 26
                                    





هفته ها پر میکشیدند... به سان پرندگانی که از چنگال عقابی می‌گریزند.

رها کمی حساس شده بود.... به وجود مزاحمی همیشگی، به هر لمس و هر حرفی...
میخواست از تمام لحظاتی که برایش مانده نهایت استفاده را بکند.

آرام متوجه تک تک تغییرات کوچک و بزرگ رها شده بود و به پیروی از آنان محتاط تر عمل میکرد ؛ نمیخواست هیچ طوفانی این آرامش نسبی را بر هم زند.

امروز هم همچون روز ها و هفته های پیش تا کنون سپری شده بود اما....

در این ثانیه که بدن نحیف آرام بین بازوان رها با هر نفسش تکان می‌خورد و گوشش مسخ فریاد های بی قرار قلب پریشان اش بود؛ بدون هیچ تفکر و درنگی کلمات از حصار لبان رها فرار کردند.

« تو هم با من بیا... با هم مدرسه رو عوض کنیم... مدیر اونجا با مامانم از دوستای قدیمی هستن.... معدلت هم که بالا اس حتما اسم ات مینویسن»

آرام نفسش را با آه غمگینی بیرون فرستاد... سرش را از سینه رها بلند کرد و در آغوشش نشست. نگاه شرمسار اش را به انگشتان دستش که با دکمه های مانتو رها بازی میکردند دوخت.

« نمیتونم»

چانه اش را به بالا راند و به اجبار چشمانش را به خود ملتفت کرد.

« چرا نتونی؟... فقط گفتن ناراضی بودن از دبیر فیزیک کافیه تا مادر و پدر ات راضی شن... برای ترم اول نصف کلاس زیر ده گرفتن، مطمئن باش قبول میکنن»

انگشتان رها را پس زد.

« موضوع این نیست»

صدایش ضعیف تر از هر زمانی به گوش میرسید.
رها دستان سرد آرام را با دستان اش به دام انداخت.

« پس موضوع چیه... بگو تا سعی کنم حلش کنم... من بدون تو اونجا دووم نمیارم»

آرام سرش را بیش از پیش پایین گرفت.

« استخاره کردم... بد اومده»

« یعنی چی؟... استخاره برای چی؟»

« عوض کردن مدرسه»

« عزیزم.... من فکر میکردم نباید وقت خدا رو برای تصمیم های راحت و پیش پا افتاده ایی مثل این گرفت؟؟»

صورت آرام را به سمت خود گرفت.

« به من نگو که برای عوض کردن یه مدرسه کوفتی استخاره کردی؟؟»

« استخاره کردم»

« من نمیفهمم... مگه خودت قدرت انتخاب و تشخیص خوب و بد رو نداری که محتاجی یه نفر دیگه برات انتخاب کنه؟... من فکر میکرد مردم برای دختر شوهر دادن و این چرت و پرت ها استخاره میکنن»

« بهت که گفتم... بد اومده»

« داری بهم دروغ میگی»

« نمیگم»

« پس تو میخوای سال دیگه هم با این دبیر دیوونه سر کنی؟»

« تو بخاطر من بمون...»

« میدونی که رفتنم انتخاب خودم نبوده که موندنم باشه.... آرام من اگه تو هوای تو نفس نکشم میمیرم»

« به خاطر من بمون... نرو... بگو به رفتن راضی نیستی»

« مامانم همه کا ها رو از قبل کرده، پرونده ام آماده اس... با مدیر  حرف زده، میدونسته مخالفت میکنم که توی عمل انجام شده گذاشته منُ»

« اگر اینقدر برات مهم بودم میموندی»

« اگر اینقدر برات مهم بودم باهام میومدی»

درست در لحظه ای که رها قصد آزاد کردن کلماتی سنگین را داشت دخترک عینکی، احمدی راد، وارد کلاس و مانع شد.

« هی شما دوتا اینجا بودین؟.. چقدر دنبالتون گشتم مگه نگفتید میرین نمازخونه؟»

رها از شدت خشم میلرزید، چشمانش را محکم بست.


کسی چه میداند شاید میخواست بگوید....

"دوستت دارم"









      *****************

سلام بر همه  دوسِتان 😅😅 تولد لویی با تاخیر مبارک پسر اوشگلمممم😍😍

CharmerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora