تاثیر

621 101 77
                                    



زنگ تفریح بود و رها روی میز معلم نشسته بود. مهسا هم درست در کنار او.
آرام از ردیف آخر و صندلی خودش به آنها نگاه میکرد.

رها و مهسا ژست ها و تیکه کلام های معلمهای خود را تقلید میکردند و بچه ها از ته دل میخندیند.

"خب بر و بکس یکی دم در وایسه اگه خانوم حسینی اومد علامت بده" رها گفت و شروع کرد به ضرب گرفتن حرفه ایه ریتم خاصی.
خواندن رو شروع کرد. و مهسا هم حرکات مسخره و رقص مانندش رو چاشنی کرد.

"سلام علیکم
سلام علیکم
سلام علیکم عذرا خانوم یا الله
سلام علیکم
سلام علیکم والده ی مش ماشالله
اینور اونورش ننداز
الهی من بمیرم
منو سر لج ننداز..."

دختر دوید داخل کلاس "خانوم حسینی..."

و اینجا بود که مهسا خیلی تند از رها خداحافظی کرد و با سرعت نور از کلاس خارج شد و رها هم مثل فشنگ سمت صندلی اش هجوم برد و نشست و بعد از ثانیه ای خانوم حسینی با درس شیرین زیست وارد شد.

نیم ساعتی از شروع کلاس میگذشت که شخصی در زد و لای در را کمی باز کرد "ببخشید دفتر رها آزادمنش و... مهسا مؤمنی رو کار دارن "

همه سر ها به سمت رها چرخید.

برخاست.

"آزادمنش چیکار کردی؟... تو که دانش آموز خوبی هستی" خانوم حسینی با شوخی پرسید. رها تنها کسی بود که میتونست باعث لبخند دبیر بداخلاق زیست بشه.

"باید از خودشون بپرسم" با بیخیالی از کلاس خارج شد . سرخوش پله ها رو بالا رفت و به سمت راست سالن و دفتر مدیر پیچید.

همان زن سپید با مقنعه و مانتوی توسی پشت میزی که روشه یه مانیتور قرار داشت نشسته بود. صفحه مانیتور قسمت های مختلف مدرسه رو که دوربین ها فیلم میگرفتن نشون میداد. زن سرگرم برگه هایش بود.

رها جلو رفت و سعی کرد توجه مدیر را به خود جلب کند "رها آزادمنش هستم"

زن خیلی ناگهانی سرش را بالا گرفت در چشمانش خشم موج میزد "مؤمنی کجاست؟"

"نیست" رها خیلی مختصر جواب داد.

زن با خشم ایستاد "خجالت نمیکشی!!"
رها خالصانه پرسید "از چی؟...کاری کردم؟"
زن با خشم به رها خیره بود...
"دیگه میخواستی چیکار کنی؟... ملودی مستهجن میخونی و رو میز میزنی؟... اینه تربیت بچه مسلمون؟... اینه تربیت خانم فاطمه معصومه؟... اینه آرمان های امام؟...مثلا قمی هستی تو؟... حرمت حالیت میشه تو؟"

چشمان رها از تعجب دیگه توانایی گشادتر شدن نداشت.... اون چطور میدونست
کسی که بعد از اون از کلاس خارج نشده بود!!!...

این افکار رو کنار گذاشت و اعتماد به نفس اش رو دوباره جمع کرد "ببینید خانم موسوی...من هیچ کار اشتباهی نکردم ...ما فقط یکم شاد بودیم ... همین"
زن با عصبانیت ادامه داد"اینجا مدرسه اس پس از این چیزا خبری نیست...این دفعه به انظباطت کاری ندارم چون دانش آموز ممتازی هستی.. ولی یادت باشه من تک تک حرفاتون رو میفهمم"
وااو اون الان به داشتن جاسوس بین بچه ها اعتراف کرد؟ رها با خودش فکر کرد.

"کفشاتم که قرمزه،عوضشون کن... میتونی بری"

رها چرخید و سریع با حرص از دفتر خارج شد.

****

زنگ تفریح به صدا در آمد. رها با شنیدن صدای آزادی به سرعت از صندلی اش جدا شد و به سمت کلاس "ج" دوید و صورت محزون آرام را ندید.

وارد کلاس شد. دست مهسا را که به سبب گشاد بودن یونیفرم سورمه ای برای اندام لاغر و ظریف اش تا نصف مشخص بود کشید و چهار زانو روی میز معلم نشست و مهسا هم رو به روی او نشستن اش را تقلید کرد.

"بگو چی شد؟" رها گفت و کمی مقنعه اش را منظم کرد. هیچ وقت نمیتوانست درست آن را بپوشد و قفط یک دلیل داشت. رها از مقنعه متنفر بود.

"چی شده؟" مهسا همان طور که مقنعه همیشه نامرتب رها رو درست میکرد پرسید.

"باورت نمیشه فقط نیم ساعت... نیم ساعت از شروع زنگ گذشته بود که دفتر صدام کردن تازه اسم تو هم بود شانس آوردی تو کلاس ما نیستی.... تک تک جریانو میدونست. آخرشم اعتراف کرد بین بچه ها جاسوس داره. "

مهسا با گیجی و تعجب پرسید"کی میدونست... کدوم جریان؟"

رها با حرص لبانش را جمع کرد و بینی اش را چین داد "مدیر... میدونم احمقانه اس ... همین که میزدیم و میخوندیم"

مهسا از تعجب ابروهای نامنظم اش را بالا انداخت "همه اشو؟"
رها سر تکان داد "زنیکه..."
مهسا حرفش را قطع کرد "رها قول دادی این ماه فحش ندی"
رها چشمانش را چرخاند "مهسا عزیزم فحش نمک زندگیه... تازه خالی هم میشی"
مهسا از رها قول گرفته بود که این ماه فحش نده چون به اعتقاد مهسا قشنگ نیست که یک دختر دهانش رو با فحش و ناسزا آلوده کنه و باید با وقار باشه ولی خب این برای رها سخته. چون اون شلوغه.
مهسا با تأسف سر تکان داد.
"خب حالا فکر میکنی کار کی باشه؟"
رها شونه انداخت بالا "نمیدونم اهمیت نمیدونم که کدوم به ف.... ببخشد... نمیدونم کی بوده ولی باید مواظب باشیم"
مهسا تأیید کرد و کمی در صورت رها دقیق شد
"رها یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟..." رها سر تکان داد.

"میگم رها... این دوستت هست... اسمش چی بود؟! ... آها آرام"
رها با دهان بسته خبی گفت.
"یکم افسرده میزنه... نه؟"
"اون دوستم نیست...فقط در حد هم کلاسی هستیم" رها فکرد شاید مهسا کمی حسود شده پس سعی کرد حسادتش رو این طوری کاهش بده.
مهسا چانه رها را گرفت و با نگرانی بهش نگاه کرد.
"حالا همون... به نظر افسرده میاد ... خیلی باهاش نگرد میترسم روت تأثیر بزاره" سعی کرد دروغی سرهم کند.
"نگران نباش کسی نمیتونه منو تحت تأثیر قرار بده. اگه من باهاش حرف میزنم همش از ترحمه... دختره تنهاست یکم باهامون بپره روحیه اش عوض میشه"
"ولی تو حواستو جمع کن" رها با لبخندی دوست نگرانش رو مطمئن کرد.

ولی ای کاش هشدار مهسا رو جدی میگرفت.

CharmerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin