1.اولین اشتباه

1.2K 96 11
                                    

در جهان گسترده ی ارواح پاک و مقدس موجودی شرور و قدرت طلب می زیست که سودای سلطنت و رهبری قلمروی ارواح را در سر داشت اما ارباب ارواح به او اجازه این کار را نداد و او را به جایی دور از دنیای ارواح تبعید کرد اما موضوع به همینجا ختم نشد...روح شرور با دادن وعده های دروغین به سایر ارواح و فریب دادنشان آنها را مرید خود کرد و به کمک آنها و با از بین بردن ارباب ارواح، حکومت را به دست گرفت و شروع به تربیت ارواحی نمود که خون خواری تنها هدف و خواسته غریزی آنها شد؛ارواحی که با کشتار انسان ها و تسخیر جسمانی قله های شرارت را فتح میکردند و جهان را تبدیل به سایه ای از وجود شیطان قرار میدادند...و داستان پسری که در این میان زندگی اش تحت اللشعاع این ارواح شرور قرار گرفت و خود تبدیل به یکی از آن ها شد.
***
"کای"
ساعت شش صبح با صدای آلارم آزار دهنده گوشی چشمامو که با بسته شدن هنوز تقلا میکردن بازم بخوابم به زور باز کردم! خمیازه نسبتا طولانی کشیدم و به سختی از روی تختم بلند شدم.بعد از گرفتن دوش یک ربعه ای، صبحانه حسابی برای خودم دست و پا کردم و راس ساعت یک ربع به هفت از خونه زدم بیرون.امروز سه تا کلاس داشتم؛ دو تا از کلاسام صبح بود و آخریش سه بعد از ظهر بود.از طرفی آدمی هم نبودم که بعد از کلاسای صبح،برگردم خونه.بنابراین تصمیم گرفتم بعد از تایم ناهار داخل دانشگاه بمونم و اون دو سه ساعت قبل از کلاسم رو تو دانشگاه و اطرافش سر کنم و یه دوست جدید برای خودم پیدا کنم...
کلاس دومم تموم شده بود و سرگردون تو دانشگاه میچرخیدم که یهو یه دختر از همکلاسی هام که زیبا هم بود جلوم سبز شد:
- سلام.تو کیم جونگین هستی درسته؟!
پوزخندی زدم و واسه اینکه یکم خودی نشون بدم و ضایع اش کنم گفتم:
- سلام.تو هم از خنگای کلاسی درسته؟!
دختره سرخ و سفید شد و انگار بهش برخورد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت:
- چطور ؟
تو چشماش که معلوم بود ازم خجالت میکشید مستقیم زل زدم:
- وقتی استادا هر روز اسم منو میگن و همیشه تو کلاس فعالم و تو همه بحثا هم شرکت میکنم غیر ممکنه کسی اسممو با حالت سوالی بپرسه!مگر اینکه طرف عقب مونده ای چیزی باشه!
بعدم خنده بلندی سر دادم و بدون خداحافظی یا گفتن حرف دیگه ای از اون دختر دور شدم. یکم اونور تر، چند تا از پسرا ایستاده بودن که وقتی منو دیدن بخاطر رفتارم با دختره برام کف زدن:
- کیم جونگین تو واقعا فوق العاده ای!
- یااا جونگینا خوب ضایع اش کردیا!
- اولین کسی هستی که این دختره رو نشوندی سرجاش!
نمیدونستم دختره کی هست، بنابراین بی توجه به جمله پسرا خداحافظی کردم و رفتم.
وقت ناهار غذامو گرفتم و نشستم داخل سلف؛ همیشه تایم ناهار همه دورم جمع میشدن و منم براشون سخنرانی میکردم.از قرارایی که پیچونده بودم، از دخترایی که باهاشون بودم،از تجربه های سکسی که داشتم!
مشغول حرف زدن برای بچه ها بودم که دیدم همون دختری که قبل ناهار دیده بودمش با غذاش اومد و سر میزی که ما نشسته بودیم، نشست.از جایی که دوست داشتم دیگرانو مخصوصا دخترا رو ضایع کنم ،ظرف غذامو روی میز کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
- یااا! تو!
همه چشم ها برگشت سمت اون.دختره تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد.حرصم دراومد،پوزخندی زدم:
- انگار از من خیلی خوشت اومده ها! آخه یه سره دنبالمی.
دختر سرش رو پایین انداخت...با کف دستام روی میز ضرب گرفتم و با صدای نسبتا بلند جوری که همه بشنون گفتم:
- همه تون سریع از سر میز پاشیدوبرید.سریع!
بچه ها با بهت و تعجب حرفمو گوش کردن و اونجارو ترک کردن.
از جام بلند شدم و با قدم های تند رفتم کنار اون دختر نشستم:
- تو که انقدر مشتاقی، ناهارتو که خوردی درب پشتی دانشگاه منتظرتم.بیا اونجا حرف بزنیم.
بعد هم لبمو گاز گرفتم چشمکی بهش زدم و بدون منتظر شدن واسه جواب از سلف بیرون اومدم.
از دم سلف تا درب پشتی دانشگاه حدود پنج دقیقه راه بود.تا برسم اونجا گوشیمو روشن کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم؛حواسم به آهنگ بود و سرم پایین راه میرفتم که یهو وقتی سرم رو بالا آوردم، اون دختره رو جلو روم دیدم.
- آه...ترسوندیم لعنتی!
برخلاف شرم و حیای صبحش پوزخندی زد و با لحنی که لرزه به تنم انداخت گفت:
- هنوز خیلی مونده تا به ترس واقعی برسی احمق!
- تو به چه حقی به من...
تا خواستم حرفمو بزنم به سرعت باد سمتم حمله ور شد و پرتم کرد روی زمین و وزنشو انداخت روم.بدنم با برخورد به سنگفرش،شدیدا درد گرفت.آخی گفتم و سعی کردم بلند شم که دیدم دختره خیلی زور داشت و از پسش برنمیام.
- چه مرگته؟بزار بلند شم!
در حینی که حرف میزدم تو چشماش نگاه کردم.چشمایی که تغییر رنگ داده بودن و به رنگ تمام مشکی دراومده بودن! چشماش اصلا سفیدی نداشت!صداش دو رگه شده و صورتش پوسته پوسته و به شکل زشتی در اومده بود،ناخن های بلند و چرکش رو به بازوهام فرو کرد و با اون صدای ترسناکش گفت:
- اگر انقدر نمک نمیریختی قبل از تو گزینه های دیگه ای هم داشتم.
از ترس به لکنت افتاده بودم:
_م...منظورت... چ...یه؟
خنده شیطانی کرد و از روم بلند شد.
- خیلی وقت بود که یه پسر رو مبتلا نکرده بودم.اما تو خودت داوطلب شدی جونگین کوچولو!
توی دلم دعا میکردم و از خدا کمک میخواستم که منو از دست اون موجود ناشناخته نجات بده.اما قبل از اینکه بخام حرکتی کنم اون دختر که حالا به شکل هیولایی ترسناک دراومده بود به سمتم حمله ور شد...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin